- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۴۶۸۴
- شماره مطلب: ۵۷۳۸
-
چاپ
فرزانه فرزند
ناگهان آن هیجدهساله جوان
رخ چو مه، تابان و قد، سرو روان
وه! چه گیسو؟ لیلـه القدرش قرین
دلکش و دلبند لیلای حزین
از پس گیسوی شبگونش چو روز
بود تابان، مهر چهر دلفروز
این رخ و گیسو اگر پُرخون شود
نی عجب لیلا اگر مجنون شود
آمد و خم کرد آن سرو بلند
در حضور پادشاه ارجمند
بلبلآسا با درود و با ادب
کرد از شه، رخصت میدان طلب
گفت: شاها! شور عشقم بر سر است
بر سر اکبر، هوای دلبر است
گر چه بابا! فرقتت، بار دل است
از تو یک ساعت جدایی، مشکل است،
لیک میخواهم که قربانت شوم
جانفدا پیش از جوانانت شوم
شاه چون فرزند را فرزانه دید
در ره مهر و وفا مردانه دید،
گفت: ای فرزانهفرزند عزیز!
گر چه داری تیغ، خون دل مریز
آخر، ای جان! ترک جانان چون کنی؟
خاطر جمعی، پریشان چون کنی؟
در برش بگْرفت و بوسیدش قمر
پس نثارش کرد، مروارید تر
گفت: ای فرخندهفرزند پدر!
دلبر و دلجو و دلبند پدر!
چون به بند عشق، پابست آمدی
از می «قالوا بلی» مست آمدی
چون ز خود خالیّ و پُر گشتی ز دوست
خود سر و پا و تن و جان تو، اوست
جان من! از این تن بیجان برو
یک قدم زن تا برِ جانان برو
پوست را بگْذار و یکسر دوست شو
آنچه مطلوب و مراد اوست شو
ای خدا! هستی به حال من گواه
میفرستم من به سوی قتلگاه،
خود جوانی را که نور داور است
خَلقاً و خُلقاً چنان پیغمبر است
من گذشتم زین جوان کای باراله!
بگْذری از شیعیان پُرگناه
فرزانه فرزند
ناگهان آن هیجدهساله جوان
رخ چو مه، تابان و قد، سرو روان
وه! چه گیسو؟ لیلـه القدرش قرین
دلکش و دلبند لیلای حزین
از پس گیسوی شبگونش چو روز
بود تابان، مهر چهر دلفروز
این رخ و گیسو اگر پُرخون شود
نی عجب لیلا اگر مجنون شود
آمد و خم کرد آن سرو بلند
در حضور پادشاه ارجمند
بلبلآسا با درود و با ادب
کرد از شه، رخصت میدان طلب
گفت: شاها! شور عشقم بر سر است
بر سر اکبر، هوای دلبر است
گر چه بابا! فرقتت، بار دل است
از تو یک ساعت جدایی، مشکل است،
لیک میخواهم که قربانت شوم
جانفدا پیش از جوانانت شوم
شاه چون فرزند را فرزانه دید
در ره مهر و وفا مردانه دید،
گفت: ای فرزانهفرزند عزیز!
گر چه داری تیغ، خون دل مریز
آخر، ای جان! ترک جانان چون کنی؟
خاطر جمعی، پریشان چون کنی؟
در برش بگْرفت و بوسیدش قمر
پس نثارش کرد، مروارید تر
گفت: ای فرخندهفرزند پدر!
دلبر و دلجو و دلبند پدر!
چون به بند عشق، پابست آمدی
از می «قالوا بلی» مست آمدی
چون ز خود خالیّ و پُر گشتی ز دوست
خود سر و پا و تن و جان تو، اوست
جان من! از این تن بیجان برو
یک قدم زن تا برِ جانان برو
پوست را بگْذار و یکسر دوست شو
آنچه مطلوب و مراد اوست شو
ای خدا! هستی به حال من گواه
میفرستم من به سوی قتلگاه،
خود جوانی را که نور داور است
خَلقاً و خُلقاً چنان پیغمبر است
من گذشتم زین جوان کای باراله!
بگْذری از شیعیان پُرگناه