- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۲۳۰۸
- شماره مطلب: ۵۷۳۶
-
چاپ
شبه رسول
باز چون کوس شهادت برزدند
قرعه بر نام علیاکبر زدند
هیجدهساله جوانی از حسین
شاه را فرزند بود و نور عین
بر پدر چون دید آمد کار، تنگ
خواست تا از شه بگیرد اذن جنگ
دامن همّت به بر، شد نزد باب
چون هلالی در حضور آفتاب
اذن بگْرفت و روان شد در حرم
بر وداع آن حریم محترم
مادر از اشکش به رویش زد گلاب
عمّهاش از خون دیده، مشک ناب
خواهران بر دامنش آویختند
از پی آن مه، ستاره ریختند
طاقت هر یک ز هجرش گشت طاق
بر فلک رفتی صدای «الفراق»
چون علی بنْهاد پا اندر رکاب
همچو احمد برنشستی بر عقاب
آفتابی بر هلال زین نشست
رتبهاش بالاتر از پروین نشست
حلقهی نعل سمندش، ماه نو
از ستاره بُرد مسمارش، گرو
تیغ خونریزش، هلال آسمان
ز آسمان بگْرفت و بربستش میان
از دو زلفش بر تنش، جوشن نمود
جوشنی بر آن تن روشن نمود
خلق گفتندش: پیمبر آمده
با چنین روی منوّر آمده
شیر شمشیرش به خون بنمود میل
هر کناری کرده جاری خون چو سیل
خون دشمن میزداید زنگ تیغ
صیقلی، روشن نماید رنگ تیغ
هر سری چون گوی در میدان فکنْد
در خم شمشیر چون چوگان فکنْد
ز ابر شمشیرش، اجل بارید و مرگ
مرگ میبارید مانند تگرگ
کربلا را کرد دشت نهروان
چون علی کردی ز خون، نهر روان
هر که دیدی نیروی بازوی او
رفت یکسر قوّت زانوی او
از یکی حمله، دو صد بر خاک ریخت
خون ناپاکان ز خون پاک ریخت
با که گویم عاقبت در خون نشست
پشت بابا از غم اکبر شکست
شاه گفت: ای نور چشمان پدر!
کی توان بیند پدر، مرگ پسر؟
قامتم را خم چو ابرویت مکن
خاطرم، آشفته چون مویت مکن
بار هجرانت به دوش دل منه
شمع را خاموش در محفل منه
از غمت لیلاست، مجنون، ای پسر!
سر نهد بر کوه و هامون، ای پسر!
همچو یوسف، ای جوان! پیرم مکن
همچو یعقوبم، زمینگیرم مکن
شبه رسول
باز چون کوس شهادت برزدند
قرعه بر نام علیاکبر زدند
هیجدهساله جوانی از حسین
شاه را فرزند بود و نور عین
بر پدر چون دید آمد کار، تنگ
خواست تا از شه بگیرد اذن جنگ
دامن همّت به بر، شد نزد باب
چون هلالی در حضور آفتاب
اذن بگْرفت و روان شد در حرم
بر وداع آن حریم محترم
مادر از اشکش به رویش زد گلاب
عمّهاش از خون دیده، مشک ناب
خواهران بر دامنش آویختند
از پی آن مه، ستاره ریختند
طاقت هر یک ز هجرش گشت طاق
بر فلک رفتی صدای «الفراق»
چون علی بنْهاد پا اندر رکاب
همچو احمد برنشستی بر عقاب
آفتابی بر هلال زین نشست
رتبهاش بالاتر از پروین نشست
حلقهی نعل سمندش، ماه نو
از ستاره بُرد مسمارش، گرو
تیغ خونریزش، هلال آسمان
ز آسمان بگْرفت و بربستش میان
از دو زلفش بر تنش، جوشن نمود
جوشنی بر آن تن روشن نمود
خلق گفتندش: پیمبر آمده
با چنین روی منوّر آمده
شیر شمشیرش به خون بنمود میل
هر کناری کرده جاری خون چو سیل
خون دشمن میزداید زنگ تیغ
صیقلی، روشن نماید رنگ تیغ
هر سری چون گوی در میدان فکنْد
در خم شمشیر چون چوگان فکنْد
ز ابر شمشیرش، اجل بارید و مرگ
مرگ میبارید مانند تگرگ
کربلا را کرد دشت نهروان
چون علی کردی ز خون، نهر روان
هر که دیدی نیروی بازوی او
رفت یکسر قوّت زانوی او
از یکی حمله، دو صد بر خاک ریخت
خون ناپاکان ز خون پاک ریخت
با که گویم عاقبت در خون نشست
پشت بابا از غم اکبر شکست
شاه گفت: ای نور چشمان پدر!
کی توان بیند پدر، مرگ پسر؟
قامتم را خم چو ابرویت مکن
خاطرم، آشفته چون مویت مکن
بار هجرانت به دوش دل منه
شمع را خاموش در محفل منه
از غمت لیلاست، مجنون، ای پسر!
سر نهد بر کوه و هامون، ای پسر!
همچو یوسف، ای جوان! پیرم مکن
همچو یعقوبم، زمینگیرم مکن