- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۲۹۲
- شماره مطلب: ۵۷۳۱
-
چاپ
التزام گل
آن چه بلبل را برای گل نواست
آه من بر گلرخان کربلاست
روز عاشورا، گل باغ رسول
بر سر هر گلرخی کردی نزول
نوگلان را دید افتاده به خاک
کرده همچون گل، گریبان چاکچاک
تا به جسم اکبر گلرخ رسید
پیکر او همچو گل، صد چاک دید
بر گل رویش شده کاکل، پریش
گل همی بوید ز خون فرق خویش
سنبلش بر گل بُوَد پُر پیچ و تاب
دست خود چون گل ز خون کرده خضاب
از گل رخسارهی او رفته آب
چون گلی کاو مانَد اندر آفتاب
دید تا آن گلرخ لالهعذار
چون گل لاله، دلش شد داغدار
آن گل از جور عدوی سنگدل
گشته همچون غنچهی گل، تنگدل
در برش بنْشست و بر گل ژاله ریخت
ژاله بر گلچهر هجدهساله ریخت
بر گل وی کرد چون بلبل، فغان
کای به گلزار نبی، سرو روان!
یوسف کنعانی گلپیرهن!
بیبقا بودی چو گل اندر چمن
سالها پروردمت چون گل به بر
نامدی چون گل چرا؟ ای گل به بر!
سرو نوخیز گلستانم تویی
عندلیب گلشن جانم تویی
گر بروید بیرخت یک گل ز خاک
باد همچون جسمت، ای گل! چاکچاک!
چون بدان گلچهر، افغان ساز کرد
لب بسان غنچهی گل، باز کرد
گفت: اگر گلچهر اکبر شد ز دست
نوگل من، اصغرم بر جای هست
«چون که گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را جُست باید از گلاب»
شد به سوی خیمه آن گلبو، روان
تا ببوید آن گل شیرینزبان
رفت و بگْرفت آن گل بیخار خویش
غنچهی نورُستهی گلزار خویش
دید آن گل از عطش، افسرده است
چون نبیند آب، گل پژمرده است
سوی میدان گشت با آن گل، روان
همچو بلبل کرد بر آن گل، فغان
گفت: ای لشکر! که گلچین منید
گلرخم کشتید و خنده میزنید
گر گنهکارم منِ گلگونکفن
پاک باشد چون گل، این غنچهدهن
آخر این گلبرگ را آبی دهید
بر گل لبهای او شبنم نهید
ناگهان زد بر گلش با ولوله
ناوکی، چون خار بر گل، حرمله
بر لب آن گلعذار آمد چو تیر
میمکید آن گلرخ و پنداشت شیر
تا که ناوک بر گل نازک رسید
همچو گل، حلقومش آن ناوک درید
تا به آن گل، خار همآغوش شد
گوش تا گوشش ز خون گلپوش شد
این گلستان را به زاغ و بوم، هِشت
شد چمنآرای گلزار بهشت
غنچهی گل، غنچهی لب را شکفت
با زبان حال آن گلچهره گفت:
خوب آبم دادی، ای گلگون قبا!
گفت: ای گل! رو بنوش آب بقا
التزام گل
آن چه بلبل را برای گل نواست
آه من بر گلرخان کربلاست
روز عاشورا، گل باغ رسول
بر سر هر گلرخی کردی نزول
نوگلان را دید افتاده به خاک
کرده همچون گل، گریبان چاکچاک
تا به جسم اکبر گلرخ رسید
پیکر او همچو گل، صد چاک دید
بر گل رویش شده کاکل، پریش
گل همی بوید ز خون فرق خویش
سنبلش بر گل بُوَد پُر پیچ و تاب
دست خود چون گل ز خون کرده خضاب
از گل رخسارهی او رفته آب
چون گلی کاو مانَد اندر آفتاب
دید تا آن گلرخ لالهعذار
چون گل لاله، دلش شد داغدار
آن گل از جور عدوی سنگدل
گشته همچون غنچهی گل، تنگدل
در برش بنْشست و بر گل ژاله ریخت
ژاله بر گلچهر هجدهساله ریخت
بر گل وی کرد چون بلبل، فغان
کای به گلزار نبی، سرو روان!
یوسف کنعانی گلپیرهن!
بیبقا بودی چو گل اندر چمن
سالها پروردمت چون گل به بر
نامدی چون گل چرا؟ ای گل به بر!
سرو نوخیز گلستانم تویی
عندلیب گلشن جانم تویی
گر بروید بیرخت یک گل ز خاک
باد همچون جسمت، ای گل! چاکچاک!
چون بدان گلچهر، افغان ساز کرد
لب بسان غنچهی گل، باز کرد
گفت: اگر گلچهر اکبر شد ز دست
نوگل من، اصغرم بر جای هست
«چون که گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را جُست باید از گلاب»
شد به سوی خیمه آن گلبو، روان
تا ببوید آن گل شیرینزبان
رفت و بگْرفت آن گل بیخار خویش
غنچهی نورُستهی گلزار خویش
دید آن گل از عطش، افسرده است
چون نبیند آب، گل پژمرده است
سوی میدان گشت با آن گل، روان
همچو بلبل کرد بر آن گل، فغان
گفت: ای لشکر! که گلچین منید
گلرخم کشتید و خنده میزنید
گر گنهکارم منِ گلگونکفن
پاک باشد چون گل، این غنچهدهن
آخر این گلبرگ را آبی دهید
بر گل لبهای او شبنم نهید
ناگهان زد بر گلش با ولوله
ناوکی، چون خار بر گل، حرمله
بر لب آن گلعذار آمد چو تیر
میمکید آن گلرخ و پنداشت شیر
تا که ناوک بر گل نازک رسید
همچو گل، حلقومش آن ناوک درید
تا به آن گل، خار همآغوش شد
گوش تا گوشش ز خون گلپوش شد
این گلستان را به زاغ و بوم، هِشت
شد چمنآرای گلزار بهشت
غنچهی گل، غنچهی لب را شکفت
با زبان حال آن گلچهره گفت:
خوب آبم دادی، ای گلگون قبا!
گفت: ای گل! رو بنوش آب بقا