- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۰۱۴
- شماره مطلب: ۵۷۲۹
-
چاپ
عارض رخشنده
دوستان! این داستان دیگر است
نیست کوچک، داستان اکبر است
عقل، مجنون خود در این صحراستی
داستان زادهی لیلاستی
آن «جمالاللَّه»، ولیّ ذوالجلال
مرتضی را یادگار اندر خصال
گفته آید چون جمال دلبران
صنع صانع، لاجَرَم، گردد بیان
وجه حق را آینه است آن باصفا
خَلق و خُلق و منطقش چون مصطفی
علم و حکمت را ز حیدر برده ارث
عصمت از زهرای اطهر برده ارث
نونهال گلشن خیر سلیل
از سلالهیْ مرتضی، اوّلقتیل
الغرض؛ گشتند چون یاران شهید
آمد اکبر نزد سلطان وحید
عارضش رخشنده همچون قرص ماه
هاله بر گِردش ز گیسوی سیاه
قامتش بالاتر از سرو سهی
داده از روز قیامت، آگهی
زلف مشکین را فکنده بر به دوش
وز جهانی از نگاهی برده هوش
گفت: دیگر دل مرا آمد به تنگ
از جهان و رخصتم دِه بهر جنگ
شه نگاهی کرد و آهی برکشید
وآن جوان را همچو جان در بر کشید
اشک حضرت بر محاسن شد روان
کرد گریان سر به سوی آسمان
کای خداوند! این پسر، جان من است
زین جهان، او روح و ریحان من است
خود جوانی را بدین فرّ و شکوه
میفرستم سوی رزم این گروه
جمع کردی، ای خدا! در این پسر
خَلق و خُلق و منطق «خیرالبشر»
حالیا باید دل از وی برکَنم
کاو رود همچون روانی از تنم
شاهزاده یافت رخصت از پدر
سوی میدان تاخت، آن والاگهر
در کنار رزمگه چون ایستاد
خصم را از مصطفی آمد به یاد
عرصهی میدان ز رویش مستنیر
لشکرش در حیرت از چهر منیر
میزد و میتاخت اندر رزمگاه
خویش را انداخت بر قلب سپاه
تیغ میزد از یسار و از یمین
دست و سر میریخت بر روی زمین
وآن سپه را ریختی بر یکدگر
در سپاه افکنْد، بانگ «الحذر»
لیکن آخر از عطش، بیتاب شد
خود ز بیتابی به سوی باب شد
تاخت اسب خویش را سوی خیام
خستهجسم و لعلخشک و تشنهکام
کای پدر! جز آب نبْوَد مطلبی
سوختم، کشته مرا تشنهلبی
آهنم اندر تعب انداخته
تشنگی، کار علی را ساخته
شاه شد در روی اکبر، منفعل
کس مبادا نزد فرزندش، خجل!
پس زبان بنْهاد اندر کام او
تا ز کام خود دهد، آرام او
در دهان، خاتم نهادش بی مجال
گفت: برگرد، ای پسر! سوی قتال
نیست چندانی که، ای نیکوسرشت!
میشوی سیراب از آب بهشت
پس شتابان سوی میدان، باز شد
بار دیگر حملهها آغاز شد
ناگهان تیغ عدویش، سر شکافت
تا به پیشانی، سر اکبر شکافت
شد پریشانحال و رفتش صبر و تاب
با زبان حال میگفت: ای عقاب!
ای عقاب فرّخ فرخندهپی!
عالمی را در دمی بنْموده طی!
همّتی بنْما که وقت یاری است
گام زن آهسته، زخمم کاری است
باب من دارد در این پردهسرا
انتظار دیدن روی مرا
عمّهام، آشفته چون موی من است
شایق رخسار دلجوی من است
حمله آوردند بر آن جان پاک
کرده از شمشیر، جسمش چاکچاک
بر زمین افتاد چون از صدر زین
رو به سوی خیمه کرد آن نازنین
گفت: بادت، ای پدر! از من سلام!
داد آبم، جدّ من، «خیرالانام»
اینک این جدّم، رسول مصطفی است
جام دیگر در کَفَش بهر شماست
شه چو بشْنید آن نوای جانگداز
سوی او بشْتافت همچون شاهباز
پس سرش بنْهاده بر زانوی مهر
بوسه زد بر روی آن فرخندهچهر
با زبان حال گفتش: ای پسر!
بشْکند دستی که زد تیغت به سر
آفتاب اینجا بُوَد سوزان و تیز
تا رویم اندر حرم، از جای خیز
آفتابت سخت بر تن تافته
وز سنان، پهلوی تو بشْکافته
رو به فتیان کرد و گفتا: «یا کرام»!
«اِحملوا هذا اَخاکُم لِلْخیام»
پس جوانان جسم او برداشتند
رو به سوی خیمهگه بگْذاشتند
از قفا آویخته گیسوی او
دمبهدم میریخت خون از موی او
پس زنان بیرون دویدند از حرم
با فغان و شیون و اندوه و غم
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
عارض رخشنده
دوستان! این داستان دیگر است
نیست کوچک، داستان اکبر است
عقل، مجنون خود در این صحراستی
داستان زادهی لیلاستی
آن «جمالاللَّه»، ولیّ ذوالجلال
مرتضی را یادگار اندر خصال
گفته آید چون جمال دلبران
صنع صانع، لاجَرَم، گردد بیان
وجه حق را آینه است آن باصفا
خَلق و خُلق و منطقش چون مصطفی
علم و حکمت را ز حیدر برده ارث
عصمت از زهرای اطهر برده ارث
نونهال گلشن خیر سلیل
از سلالهیْ مرتضی، اوّلقتیل
الغرض؛ گشتند چون یاران شهید
آمد اکبر نزد سلطان وحید
عارضش رخشنده همچون قرص ماه
هاله بر گِردش ز گیسوی سیاه
قامتش بالاتر از سرو سهی
داده از روز قیامت، آگهی
زلف مشکین را فکنده بر به دوش
وز جهانی از نگاهی برده هوش
گفت: دیگر دل مرا آمد به تنگ
از جهان و رخصتم دِه بهر جنگ
شه نگاهی کرد و آهی برکشید
وآن جوان را همچو جان در بر کشید
اشک حضرت بر محاسن شد روان
کرد گریان سر به سوی آسمان
کای خداوند! این پسر، جان من است
زین جهان، او روح و ریحان من است
خود جوانی را بدین فرّ و شکوه
میفرستم سوی رزم این گروه
جمع کردی، ای خدا! در این پسر
خَلق و خُلق و منطق «خیرالبشر»
حالیا باید دل از وی برکَنم
کاو رود همچون روانی از تنم
شاهزاده یافت رخصت از پدر
سوی میدان تاخت، آن والاگهر
در کنار رزمگه چون ایستاد
خصم را از مصطفی آمد به یاد
عرصهی میدان ز رویش مستنیر
لشکرش در حیرت از چهر منیر
میزد و میتاخت اندر رزمگاه
خویش را انداخت بر قلب سپاه
تیغ میزد از یسار و از یمین
دست و سر میریخت بر روی زمین
وآن سپه را ریختی بر یکدگر
در سپاه افکنْد، بانگ «الحذر»
لیکن آخر از عطش، بیتاب شد
خود ز بیتابی به سوی باب شد
تاخت اسب خویش را سوی خیام
خستهجسم و لعلخشک و تشنهکام
کای پدر! جز آب نبْوَد مطلبی
سوختم، کشته مرا تشنهلبی
آهنم اندر تعب انداخته
تشنگی، کار علی را ساخته
شاه شد در روی اکبر، منفعل
کس مبادا نزد فرزندش، خجل!
پس زبان بنْهاد اندر کام او
تا ز کام خود دهد، آرام او
در دهان، خاتم نهادش بی مجال
گفت: برگرد، ای پسر! سوی قتال
نیست چندانی که، ای نیکوسرشت!
میشوی سیراب از آب بهشت
پس شتابان سوی میدان، باز شد
بار دیگر حملهها آغاز شد
ناگهان تیغ عدویش، سر شکافت
تا به پیشانی، سر اکبر شکافت
شد پریشانحال و رفتش صبر و تاب
با زبان حال میگفت: ای عقاب!
ای عقاب فرّخ فرخندهپی!
عالمی را در دمی بنْموده طی!
همّتی بنْما که وقت یاری است
گام زن آهسته، زخمم کاری است
باب من دارد در این پردهسرا
انتظار دیدن روی مرا
عمّهام، آشفته چون موی من است
شایق رخسار دلجوی من است
حمله آوردند بر آن جان پاک
کرده از شمشیر، جسمش چاکچاک
بر زمین افتاد چون از صدر زین
رو به سوی خیمه کرد آن نازنین
گفت: بادت، ای پدر! از من سلام!
داد آبم، جدّ من، «خیرالانام»
اینک این جدّم، رسول مصطفی است
جام دیگر در کَفَش بهر شماست
شه چو بشْنید آن نوای جانگداز
سوی او بشْتافت همچون شاهباز
پس سرش بنْهاده بر زانوی مهر
بوسه زد بر روی آن فرخندهچهر
با زبان حال گفتش: ای پسر!
بشْکند دستی که زد تیغت به سر
آفتاب اینجا بُوَد سوزان و تیز
تا رویم اندر حرم، از جای خیز
آفتابت سخت بر تن تافته
وز سنان، پهلوی تو بشْکافته
رو به فتیان کرد و گفتا: «یا کرام»!
«اِحملوا هذا اَخاکُم لِلْخیام»
پس جوانان جسم او برداشتند
رو به سوی خیمهگه بگْذاشتند
از قفا آویخته گیسوی او
دمبهدم میریخت خون از موی او
پس زنان بیرون دویدند از حرم
با فغان و شیون و اندوه و غم