- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۳
- بازدید: ۲۶۵۱
- شماره مطلب: ۵۷۲۵
-
چاپ
مسیح عشق
شد چو خرگاه امامت، چون صدف
خالی از دُرهای دریای شرف
شاه دین را گوهری بهر نثار
جز دُر غلتان نمانْد اندر کنار
شیرخواره؛ شیر غاب پُردلی
نعت او عبداللَّه و نامش علی
در طفولیّت، مسیح عهد عشق
«انّی عبدالله»گو در مهد عشق
ماهی بحر لدنّی در شرف
ناوک نمرود امّت را هدف
داده یادش، مام عصمت، جای شیر
در ازل خون خوردن از پستان تیر
کودکی در مهد عهد، استاد عشق
داده پیران کهن را یاد عشق
طفلِ خُرد، امّا به معنی بس سترگ
کز بلندی، خُرد بنْماید بزرگ
خود کبیر است ارچه بنْماید صغیر
در میان سبعهی سیّاره، تیر
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوی خیمه روان، شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالی در کنار آفتاب
با زبان حال آن طفل صغیر
گفت با شه کای امیر شیرگیر!
جمله را دادی شراب از جام عشق
جز مرا که تر نشد زآن، کام عشق
طفل اشکی در کنار افتادهام
مفْکن از چشمم که مردمزادهام
گر چه وقت جانفشانی، دیر شد
«مهلتی بایست تا خون، شیر شد»
جرعهای از جام تیر و دشنهام
در گلویم ریز که بس تشنهام
تشنهام، آبم ز جوی تیر ده
کمشکیبم، خون به جای شیر ده
«تا نگرید ابر، کی خندد چمن؟
تا نگرید طفل، کی نوشد لَبَن؟»
شه گرفت آن طفل مه اندر کنار
یافت دُرّی در دل دریا، قرار
آری، آری؛ مه که شد، دورش تمام
در کنار خور بُوَد او را مقام
بُرد آن مه را به سوی رزمگاه
کرد رو با شامیان روسیاه:
گر شما را من گنهکارم به پیش
طفل را نبْوَد گنه در هیچ کیش
چون سزد؟ که جان سپارد با تعب
در کنار آب، ماهی، تشنهلب
زین فراتی که بُوَد مَهر بتول
جرعهای بخشید بر سبط رسول
شاه در گفتار و کودک، گرم خواب
که ز نوک ناوکش دادند آب
در کمان بنْهاد تیری حرمله
اوفتاد اندر ملائک غلغله
رست چون تیر از کمانِ شوم او
پرزنان بنْشست بر حلقوم او
چون درید آن حلق، تیر جانگداز
سر ز بازوی «یداللَّه» کرد باز
اللَّه! اللَّه! این چه تیر است و کمان
کس نداده اینچنین تیری نشان
تا کمان زه خورده چرخ پیر را
کس ندیده دو نشان، یک تیر را
تیر کز بازوی آن سرور گذشت
بر دل مجروح پیغمبر گذشت
نوک تیر و حلق طفلی ناتوان
آسمانا! واژگون بادت کمان!
شه کشید آن تیر و گفت: ای داورم!
داوری خواه از گروه کافرم
نیست این نوباوهی پیغمبرت
از فَصیل ناقه کمتر در برت
شه به بالا میفشانْد آن خون پاک
قطرهای زآن برنگشتی سوی خاک
پس خطاب آمد به سکّان ملا
که فرود آیید در دشت بلا
بنْگرید آن کودکان شاه عشق
که چسان آرند بر سر، راه عشق
بنْگرید آن مرغ دستآموز عرش
که چسان در خون همی غلتد به فرش
ره که پیران سر نبردندش به جهد
چون کند طی یکشبه، طفلان مهد
این نگارین خون که دارد بوی طیب
تحفهای سوی حبیب است از حبیب
درربایید این نگار پاک را
پردهگلناری کنید افلاک را
کآید اینک مهرپرورماه ما
یک دم دیگر به مهمانگاه ما
درربایید این گهرهای ثمین
که نیاید دانهای زآن بر زمین
باز داریدش نهان در گنجبار
کز حبیب ماست ما را یادگار
قطرهای زین خون اگر ریزد به خاک
گردد عالمگیر، توفان هلاک
تیرخوردهشاهباز دست شاه
کرد بر روی شه، آسیمه نگاه
غنچهی لب بر تبسّم باز کرد
در کنار باب، خواب ناز کرد
وه! چه گویم من؟ که آن طفل شهید
اندر آن آیینهی روشن چه دید
وآن گشودن لب به لبخند از چه بود؟
وآن نثارِ شکّر و قند از چه بود؟
رمز «کنتُ کَنْز» بودش سربهسر
زیر آن لبخند شیرین، مُستتَر
پس ندا آمد بدو کای شهریار!
این رضیع خویش را بر ما گذار
تا دهیمش جای در دامان حور
خوش بخوابانیمش اندر مهد نور
پس شه آن دُرّ ثمین در خاک کرد
خاک غم بر تارک افلاک کرد
آری، آری؛ عاشقان روی دوست
اینچنین قربانی آرد سوی دوست
اندر آن کشور که جای دلبر است
نه حدیث اکبر و نه اصغر است
-
خضرا و غبرا
ای ز داغ تو روان، خون دل از دیدهی حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
-
آهوان حرم
چون کاروانِ دشتِ بلا، رو به شام کرد
صبحِ امید اهل حرم، رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأیید کیش خویش
سجّاد را به بستن دست، اهتمام کرد
-
میر کاروان
ای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خوابِ ناز کن
ای وارثِ سریرِ امامت! به پای خیز
بر کشتگان بیکفنِ خود، نماز کن
-
یا ایّها العزیز!
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو، شور قیامت! به پای خیز
زینب بَرَت بضاعت مزجات، جان به کف
آورده با ترانهی «یا ایُّها العزیز!»
مسیح عشق
شد چو خرگاه امامت، چون صدف
خالی از دُرهای دریای شرف
شاه دین را گوهری بهر نثار
جز دُر غلتان نمانْد اندر کنار
شیرخواره؛ شیر غاب پُردلی
نعت او عبداللَّه و نامش علی
در طفولیّت، مسیح عهد عشق
«انّی عبدالله»گو در مهد عشق
ماهی بحر لدنّی در شرف
ناوک نمرود امّت را هدف
داده یادش، مام عصمت، جای شیر
در ازل خون خوردن از پستان تیر
کودکی در مهد عهد، استاد عشق
داده پیران کهن را یاد عشق
طفلِ خُرد، امّا به معنی بس سترگ
کز بلندی، خُرد بنْماید بزرگ
خود کبیر است ارچه بنْماید صغیر
در میان سبعهی سیّاره، تیر
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوی خیمه روان، شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالی در کنار آفتاب
با زبان حال آن طفل صغیر
گفت با شه کای امیر شیرگیر!
جمله را دادی شراب از جام عشق
جز مرا که تر نشد زآن، کام عشق
طفل اشکی در کنار افتادهام
مفْکن از چشمم که مردمزادهام
گر چه وقت جانفشانی، دیر شد
«مهلتی بایست تا خون، شیر شد»
جرعهای از جام تیر و دشنهام
در گلویم ریز که بس تشنهام
تشنهام، آبم ز جوی تیر ده
کمشکیبم، خون به جای شیر ده
«تا نگرید ابر، کی خندد چمن؟
تا نگرید طفل، کی نوشد لَبَن؟»
شه گرفت آن طفل مه اندر کنار
یافت دُرّی در دل دریا، قرار
آری، آری؛ مه که شد، دورش تمام
در کنار خور بُوَد او را مقام
بُرد آن مه را به سوی رزمگاه
کرد رو با شامیان روسیاه:
گر شما را من گنهکارم به پیش
طفل را نبْوَد گنه در هیچ کیش
چون سزد؟ که جان سپارد با تعب
در کنار آب، ماهی، تشنهلب
زین فراتی که بُوَد مَهر بتول
جرعهای بخشید بر سبط رسول
شاه در گفتار و کودک، گرم خواب
که ز نوک ناوکش دادند آب
در کمان بنْهاد تیری حرمله
اوفتاد اندر ملائک غلغله
رست چون تیر از کمانِ شوم او
پرزنان بنْشست بر حلقوم او
چون درید آن حلق، تیر جانگداز
سر ز بازوی «یداللَّه» کرد باز
اللَّه! اللَّه! این چه تیر است و کمان
کس نداده اینچنین تیری نشان
تا کمان زه خورده چرخ پیر را
کس ندیده دو نشان، یک تیر را
تیر کز بازوی آن سرور گذشت
بر دل مجروح پیغمبر گذشت
نوک تیر و حلق طفلی ناتوان
آسمانا! واژگون بادت کمان!
شه کشید آن تیر و گفت: ای داورم!
داوری خواه از گروه کافرم
نیست این نوباوهی پیغمبرت
از فَصیل ناقه کمتر در برت
شه به بالا میفشانْد آن خون پاک
قطرهای زآن برنگشتی سوی خاک
پس خطاب آمد به سکّان ملا
که فرود آیید در دشت بلا
بنْگرید آن کودکان شاه عشق
که چسان آرند بر سر، راه عشق
بنْگرید آن مرغ دستآموز عرش
که چسان در خون همی غلتد به فرش
ره که پیران سر نبردندش به جهد
چون کند طی یکشبه، طفلان مهد
این نگارین خون که دارد بوی طیب
تحفهای سوی حبیب است از حبیب
درربایید این نگار پاک را
پردهگلناری کنید افلاک را
کآید اینک مهرپرورماه ما
یک دم دیگر به مهمانگاه ما
درربایید این گهرهای ثمین
که نیاید دانهای زآن بر زمین
باز داریدش نهان در گنجبار
کز حبیب ماست ما را یادگار
قطرهای زین خون اگر ریزد به خاک
گردد عالمگیر، توفان هلاک
تیرخوردهشاهباز دست شاه
کرد بر روی شه، آسیمه نگاه
غنچهی لب بر تبسّم باز کرد
در کنار باب، خواب ناز کرد
وه! چه گویم من؟ که آن طفل شهید
اندر آن آیینهی روشن چه دید
وآن گشودن لب به لبخند از چه بود؟
وآن نثارِ شکّر و قند از چه بود؟
رمز «کنتُ کَنْز» بودش سربهسر
زیر آن لبخند شیرین، مُستتَر
پس ندا آمد بدو کای شهریار!
این رضیع خویش را بر ما گذار
تا دهیمش جای در دامان حور
خوش بخوابانیمش اندر مهد نور
پس شه آن دُرّ ثمین در خاک کرد
خاک غم بر تارک افلاک کرد
آری، آری؛ عاشقان روی دوست
اینچنین قربانی آرد سوی دوست
اندر آن کشور که جای دلبر است
نه حدیث اکبر و نه اصغر است