- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۳
- بازدید: ۱۱۱۰
- شماره مطلب: ۵۷۲۲
-
چاپ
آغاز ناز
بار دیگر آمد از خرگاه عشق
خشکلب طفلی به دست شاه عشق
روی دست شاه، همچون قرص ماه
نور رویش بسته بر خورشید، راه
زنده صد همچون مسیحا از دَمش
بر فراز چرخ گردون، پرچمش
مظهر خلّاق آیات و سُوَر
بر سر دست پدر شد جلوهگر
روی دست شاه، آن جان جهان
شد «یداللَّه فوق ایدیهم»، عیان
از عطش، لعل لبش پژمرده بود
بلبلی بر شاخ گل، افسرده بود
کرد با لشکر شه دین این خطاب
وز خطابش شد دل عالم، کباب:
این فراتی که بُوَد مَهر بتول
از چه رو شد منع بر آل رسول؟
نیست اندر هیچ مذهب، ای سپاه!
کودک بیشیر را جرم و گناه
از منش گیرید و سیرابش کنید
زنده از یک جرعهی آبش کنید
شه به پایان نارسانده این خطاب
حرمله دادش ز تیر کین، جواب
چون کمان کفر خود را برکشید
تیر کینش، حلق اصغر را درید
تا که شد تیر از کمان او یله
در حرم افتاد، شور و ولوله
چشم حقبین، شه به رویش باز کرد
تا رخ شه دید، ناز، آغاز کرد
یک تبسّم کرد بر روی پدر
زآن تبسّم آتشش زد بر جگر
یعنی ای شه! کرد سیرابم عدو
در ره عشقت درید از من، گلو
آرزو دارم! که صد جان داشتم
تا به راه عاشقی بگْذاشتم
گفت حقّش کای خدیو مستطاب!
واگذار این طفل اندر خون، خضاب
ما ز بحر عشق سیرابش کنیم
هم به مهد عاشقی، خوابش کنیم
پس به حق بسْپردش و در خاک کرد
سینهی دهر از غمش، صد چاک کرد
دم مزن، «منصوری»! از کردار شاه
سرّ عشق است این، نهای تو مرد راه
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
آغاز ناز
بار دیگر آمد از خرگاه عشق
خشکلب طفلی به دست شاه عشق
روی دست شاه، همچون قرص ماه
نور رویش بسته بر خورشید، راه
زنده صد همچون مسیحا از دَمش
بر فراز چرخ گردون، پرچمش
مظهر خلّاق آیات و سُوَر
بر سر دست پدر شد جلوهگر
روی دست شاه، آن جان جهان
شد «یداللَّه فوق ایدیهم»، عیان
از عطش، لعل لبش پژمرده بود
بلبلی بر شاخ گل، افسرده بود
کرد با لشکر شه دین این خطاب
وز خطابش شد دل عالم، کباب:
این فراتی که بُوَد مَهر بتول
از چه رو شد منع بر آل رسول؟
نیست اندر هیچ مذهب، ای سپاه!
کودک بیشیر را جرم و گناه
از منش گیرید و سیرابش کنید
زنده از یک جرعهی آبش کنید
شه به پایان نارسانده این خطاب
حرمله دادش ز تیر کین، جواب
چون کمان کفر خود را برکشید
تیر کینش، حلق اصغر را درید
تا که شد تیر از کمان او یله
در حرم افتاد، شور و ولوله
چشم حقبین، شه به رویش باز کرد
تا رخ شه دید، ناز، آغاز کرد
یک تبسّم کرد بر روی پدر
زآن تبسّم آتشش زد بر جگر
یعنی ای شه! کرد سیرابم عدو
در ره عشقت درید از من، گلو
آرزو دارم! که صد جان داشتم
تا به راه عاشقی بگْذاشتم
گفت حقّش کای خدیو مستطاب!
واگذار این طفل اندر خون، خضاب
ما ز بحر عشق سیرابش کنیم
هم به مهد عاشقی، خوابش کنیم
پس به حق بسْپردش و در خاک کرد
سینهی دهر از غمش، صد چاک کرد
دم مزن، «منصوری»! از کردار شاه
سرّ عشق است این، نهای تو مرد راه