- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۳
- بازدید: ۱۴۸۴
- شماره مطلب: ۵۷۱۵
-
چاپ
گوهر شایسته
باز میخواهد جنون، سر برکند
صحبت از عشق علیاصغر کند
چون صدای استعانت شد بلند
یاوری میخواست شاه ارجمند
شعله بر جان علیاصغر فتاد
مهد را بگْذاشت، کرد از عهد، یاد
حیدرانه بردرید از هم قماط
وارهید از بند با عشق و نشاط
در جواب شاه دین، «لبّیک» گفت
که نشاید دیگرم در مهد، خفت
غم مخور، بابا! تو را من یاورم
نیستی تنها، بگیر اندر برم
گوهر پُرقیمتت، بابا! نکوست
کش توان بر دست بردن نزد دوست
گوهر شایستهی والا منم
هدیهی آن محضر بالا منم
گر به صورت، من علیّ اصغرم
عاشق حقّم، ولیّ اکبرم
مرغ جانم وارهان از دام فرش
کآیدم هر دم صفیر از بام عرش
گر رسد تیری به جانش میخرم
جان در آغوشت به جانان بسپَرم
طاقتم از عشق، شاها! طاق شد
جان به جانان، طالب و مشتاق شد
شاه دیدش از عطش، جان باخته
تشنگی، یکباره کارش ساخته
صورتش پژمرده از تاب عطش
مرغ جانش نیمبسمل، کرده غش
بیتوان، آن جان شیرین برگرفت
گه به سینه، گاه اندر بر گرفت
با دلی از آتش غیرت، کباب
بر گروه دشمنان کرد این خطاب:
من مگر سبط پیمبر نیستم؟
زادهی زهرا و حیدر نیستم؟
خارجی دانید اگر اکنون مرا
ظلم کردن بر چنین طفلی، چرا؟
از عطش چون برگ گل، افسرده است
با چه تقصیر این عقوبت، برده است!
هان! بگیرید از من و آبش دهید
راحت جان از تب و تابش دهید
ابن سعد آورْد رو بر حرمله
از چه خاموشی تو در این مرحله؟
خیز و کن سیراب، این لبتشنه را
خوش بنوشان آب، این لبتشنه را
تا رها شد تیر جورش از کمان
پرزنان برجَست و آمد بر نشان
خون چو جاری شد ز حلق اصغرش
شاه گلگون کرد، روی انورش
خون او افشانْد شه بر آسمان
هدیه بر معشوق دادش، رایگان
-
هوای زلف تو
زینب نمود سوی شهیدان، نظارهای
وز دودِ آه، زد به عوالم، شرارهای
بر پیکرِ شریفِ برادر، خطاب کرد
کآخر دمی به خواهر بیکس، نظارهای
-
شور حسینی
زینب، آن خاتون با عزّ و جلال
قافلهسالار دشت پُرملال
چون به سوی قتلگه راهش فتاد
در دو گیتی شعله از آهش فتاد
-
خضر طریق
مدّتی خاموش بودم از سخن
باز غم زد آتشی بر جان من
روز عاشورا چو شد در خیمهگاه
قحط آب از جور قوم کینهخواه
گوهر شایسته
باز میخواهد جنون، سر برکند
صحبت از عشق علیاصغر کند
چون صدای استعانت شد بلند
یاوری میخواست شاه ارجمند
شعله بر جان علیاصغر فتاد
مهد را بگْذاشت، کرد از عهد، یاد
حیدرانه بردرید از هم قماط
وارهید از بند با عشق و نشاط
در جواب شاه دین، «لبّیک» گفت
که نشاید دیگرم در مهد، خفت
غم مخور، بابا! تو را من یاورم
نیستی تنها، بگیر اندر برم
گوهر پُرقیمتت، بابا! نکوست
کش توان بر دست بردن نزد دوست
گوهر شایستهی والا منم
هدیهی آن محضر بالا منم
گر به صورت، من علیّ اصغرم
عاشق حقّم، ولیّ اکبرم
مرغ جانم وارهان از دام فرش
کآیدم هر دم صفیر از بام عرش
گر رسد تیری به جانش میخرم
جان در آغوشت به جانان بسپَرم
طاقتم از عشق، شاها! طاق شد
جان به جانان، طالب و مشتاق شد
شاه دیدش از عطش، جان باخته
تشنگی، یکباره کارش ساخته
صورتش پژمرده از تاب عطش
مرغ جانش نیمبسمل، کرده غش
بیتوان، آن جان شیرین برگرفت
گه به سینه، گاه اندر بر گرفت
با دلی از آتش غیرت، کباب
بر گروه دشمنان کرد این خطاب:
من مگر سبط پیمبر نیستم؟
زادهی زهرا و حیدر نیستم؟
خارجی دانید اگر اکنون مرا
ظلم کردن بر چنین طفلی، چرا؟
از عطش چون برگ گل، افسرده است
با چه تقصیر این عقوبت، برده است!
هان! بگیرید از من و آبش دهید
راحت جان از تب و تابش دهید
ابن سعد آورْد رو بر حرمله
از چه خاموشی تو در این مرحله؟
خیز و کن سیراب، این لبتشنه را
خوش بنوشان آب، این لبتشنه را
تا رها شد تیر جورش از کمان
پرزنان برجَست و آمد بر نشان
خون چو جاری شد ز حلق اصغرش
شاه گلگون کرد، روی انورش
خون او افشانْد شه بر آسمان
هدیه بر معشوق دادش، رایگان