- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۳
- بازدید: ۲۱۶۳
- شماره مطلب: ۵۷۰۴
-
چاپ
خورشید خون
تا که اشک از دیده، طفلی سر کند
طفل طبعم یاد از اصغر کند
کوچک امّا در بزرگی، کم نداشت
قطره بود و هیچ کم از یم نداشت
ماه چهرش، رشک چهر آفتاب
چشم خورشید از تماشایش پُرآب
گر سپیده، روشنایی برفراشت
از سپیدیّ گلویش، وام داشت
پنجهی شیرانهاش در کارزار
کار را بر روبهان کرده است، زار
درّ اشکش، طعنه بر یاقوت داشت
دیدهاش، آیینه را مبهوت داشت
او که با یک خنده صد دل برده بود
گریهاش، خنده ز محفل برده بود
در تلظّی، ماهیِ لعل لبش
جزر و مدّ خیمهها، تاب و تبش
از عطش، لبها بنفشه مینمود
گونههای او، شقایقگونه بود
خود ستاره؛ مهرخان، پیرامنش
هالهی خون بر هلال ناخنش
مهد او، امّالقرای تشنگی
طفل، کعبه نه، خدای تشنگی
مُحرمان را در طوافش، جایجای
جای لبّیک است بر لب، لایلای
روزهایش تیره، چون شبهای او
آبها را حسرت لبهای او
شکوهای بر لب ز بیتابی نداشت
در تهجّد بود اگر خوابی نداشت
بر «صلوهاللّیل» در محراب بود
با همه افسردگی، شاداب بود
نافلهدرنافله میریخت اشک
وز قفایش، قافله میریخت اشک
باغ سجّاده، معطّر چیده بود
عطر شفع و وتر او، پیچیده بود
گه در آغوش رقیّه در قعود
گاه بر دست سکینه در سجود
دامن مادر، بهین سجّادهاش
عمّهاش از سجدهاش، دلدادهاش
از نمازش بس بُوَد گفت و شنود
یک دو روزی نیز حتّی روزه بود
وه! که با صوم و صلاتش بر عباد
زین عبودیّت، عبادت یاد داد
مانْد چون تنها گرفتش روی دست
گفت: تنها این برایم مانده است
از کمانی در کمین، تیری رسید
نه خطا گفتم که شمشیری رسید
گر تو میگویی همانا تیر بود
پس چرا کارش چنان شمشیر بود؟
همنشین دیدیم، خار و گل بسی
کی چنین خار و گلی دیده کسی؟
قطرههای خون، کبوتر میشدند
تا به بام آسمان، بر میشدند
بنْگرید این شادی غمناک را
هجرت از خاک تا افلاک را
حال میدانیم و میفهمیم خوب
رمز سرخی چیست هنگام غروب
چرخ را خورشید خونش درنَوَرد
مهر، این گونه جهان روشن نکرد
هُرم خون شیرخواره برفروخت
کهکشان راه شیری نیز سوخت
-
راضی نمیشوم
کمتر کسی است در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
«دلهای جمع را کند آشفته یاد من
راضی نمیشوم که کسی یاد من کند»[1]
-
هفت شهر عشق
کربلا! ای در مذاق اهل ذوق!
شعرِ سرشار از شعور و شور و شوق
ای بهین مضمونِ بکرِ شعرِ ناب!
معنی آیینه و مفهوم آب
-
خوشا فرات!
سخن، هر آن چه که در باب دستهای تو شد
نماز بود و به محراب دستهای تو شد
حدیثِ مشک و علم، ای قصیده قامتِ عشق!
دو مصرع غزل ناب دستهای تو شد
-
رباعی از زبان حضرت رباب خاتون علیهاسلام
از بس که عطش ربوده تاب و تب تو
فرقی نبُوَد میان روز و شب تو
گیرم که پر از شیر شود سینۀ من
نیروی مکیدن نبُوَد در لب تو
خورشید خون
تا که اشک از دیده، طفلی سر کند
طفل طبعم یاد از اصغر کند
کوچک امّا در بزرگی، کم نداشت
قطره بود و هیچ کم از یم نداشت
ماه چهرش، رشک چهر آفتاب
چشم خورشید از تماشایش پُرآب
گر سپیده، روشنایی برفراشت
از سپیدیّ گلویش، وام داشت
پنجهی شیرانهاش در کارزار
کار را بر روبهان کرده است، زار
درّ اشکش، طعنه بر یاقوت داشت
دیدهاش، آیینه را مبهوت داشت
او که با یک خنده صد دل برده بود
گریهاش، خنده ز محفل برده بود
در تلظّی، ماهیِ لعل لبش
جزر و مدّ خیمهها، تاب و تبش
از عطش، لبها بنفشه مینمود
گونههای او، شقایقگونه بود
خود ستاره؛ مهرخان، پیرامنش
هالهی خون بر هلال ناخنش
مهد او، امّالقرای تشنگی
طفل، کعبه نه، خدای تشنگی
مُحرمان را در طوافش، جایجای
جای لبّیک است بر لب، لایلای
روزهایش تیره، چون شبهای او
آبها را حسرت لبهای او
شکوهای بر لب ز بیتابی نداشت
در تهجّد بود اگر خوابی نداشت
بر «صلوهاللّیل» در محراب بود
با همه افسردگی، شاداب بود
نافلهدرنافله میریخت اشک
وز قفایش، قافله میریخت اشک
باغ سجّاده، معطّر چیده بود
عطر شفع و وتر او، پیچیده بود
گه در آغوش رقیّه در قعود
گاه بر دست سکینه در سجود
دامن مادر، بهین سجّادهاش
عمّهاش از سجدهاش، دلدادهاش
از نمازش بس بُوَد گفت و شنود
یک دو روزی نیز حتّی روزه بود
وه! که با صوم و صلاتش بر عباد
زین عبودیّت، عبادت یاد داد
مانْد چون تنها گرفتش روی دست
گفت: تنها این برایم مانده است
از کمانی در کمین، تیری رسید
نه خطا گفتم که شمشیری رسید
گر تو میگویی همانا تیر بود
پس چرا کارش چنان شمشیر بود؟
همنشین دیدیم، خار و گل بسی
کی چنین خار و گلی دیده کسی؟
قطرههای خون، کبوتر میشدند
تا به بام آسمان، بر میشدند
بنْگرید این شادی غمناک را
هجرت از خاک تا افلاک را
حال میدانیم و میفهمیم خوب
رمز سرخی چیست هنگام غروب
چرخ را خورشید خونش درنَوَرد
مهر، این گونه جهان روشن نکرد
هُرم خون شیرخواره برفروخت
کهکشان راه شیری نیز سوخت