- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۸۸۳
- شماره مطلب: ۵۶۶۷
-
چاپ
بوسۀ تازیانه
بیگل رویت، پدر! از زندگی دل برگرفتم
دست شستم از دو عالم، چون تو را دلبر گرفتم
یاد داری قتلگه، نشناختم جسم شریفت؟
خم شدم، بابا! نشانت را ز انگشتر گرفتم
هر چه کردم جستوجو انگشت و انگشتر ندیدم
پس سراغ حضرتت از عمّهی مضطر گرفتم
در مقام قُرب بودم، مات جسم چاکچاکت
تا برای شیعیان، پیغام از آن حنجر گرفتم
سوختم، آتش گرفتم، چون که خود از شیعیانم
ز اوّلین پیغام تو، دستور تا آخر گرفتم
داشتم میمُردم از غم، در کنار کشتهی تو
لب بر آن حنجر نهادم، زندگی از سر گرفتم
بر تن آزردهی من بوسه میزد تازیانه
من برای توشهی ره، بوسه زآن پیکر گرفتم
بس که سیلی زد عدو، در راه وصلت بر رخ من
پیکرم نیلی شده، سبقت ز نیلوفر گرفتم
از زمانی که سرت در کوفه شد، مهمان خولی
تو شدی خاکستری، من رنگ خاکستر گرفتم
خواهر کوچکترم چون دید، رأست را به نیزه
داشت جان میداد، من ماتم بر آن خواهر گرفتم
خوش به حال خواهرم! جان کرد قربانِ سرِ تو
من گرانجانم که ماندم، قبر تو در بر گرفتم
این من و این جان ناقابل، فدای خاک کویَت!
تا نپنداری به جز تو، دلبر دیگر گرفتم
مجلس نامحرمان دیدی مرا، بازوی بسته
آستین را پیش رویَم ـ چون نَبُد معجر ـ گرفتم
خوب میخواندی تو قرآن، ای فدای اشک چشمت!
تو میان طشت زر بودیّ و من آذر گرفتم
خود شنیدی، ای شه «مظلوم»! میگفت آن ستمگر:
انتقام خویش را از آل پیغمبر گرفتم
-
معراج عاشق
تا به روی نیزه، جانا! منزل و مأوا گرفتی
در کف غارتگرانی، طاقت از دلها گرفتی
دامن و آغوش ما بگْذاشتی خالیّ و رفتی
جا درون مطبخ خولیّ بیپروا گرفتی
-
قرآن ناطق
قرآن ناطقم! رُخت از من نهان مکن
بیرون توان ز جسم منِ ناتوان مکن
آرام جان من! شب دوشین ندیدمت
ای سدره جا! به مطبخ خولی، مکان مکن
-
با آل علی
باز آمد در نظر، بزمی پلید
وه! چه بزمی؟ بزم مِیْشوم یزید
بود مست بادهی کبر و غرور
خوانْد «آلالله» را اندر حضور
بوسۀ تازیانه
بیگل رویت، پدر! از زندگی دل برگرفتم
دست شستم از دو عالم، چون تو را دلبر گرفتم
یاد داری قتلگه، نشناختم جسم شریفت؟
خم شدم، بابا! نشانت را ز انگشتر گرفتم
هر چه کردم جستوجو انگشت و انگشتر ندیدم
پس سراغ حضرتت از عمّهی مضطر گرفتم
در مقام قُرب بودم، مات جسم چاکچاکت
تا برای شیعیان، پیغام از آن حنجر گرفتم
سوختم، آتش گرفتم، چون که خود از شیعیانم
ز اوّلین پیغام تو، دستور تا آخر گرفتم
داشتم میمُردم از غم، در کنار کشتهی تو
لب بر آن حنجر نهادم، زندگی از سر گرفتم
بر تن آزردهی من بوسه میزد تازیانه
من برای توشهی ره، بوسه زآن پیکر گرفتم
بس که سیلی زد عدو، در راه وصلت بر رخ من
پیکرم نیلی شده، سبقت ز نیلوفر گرفتم
از زمانی که سرت در کوفه شد، مهمان خولی
تو شدی خاکستری، من رنگ خاکستر گرفتم
خواهر کوچکترم چون دید، رأست را به نیزه
داشت جان میداد، من ماتم بر آن خواهر گرفتم
خوش به حال خواهرم! جان کرد قربانِ سرِ تو
من گرانجانم که ماندم، قبر تو در بر گرفتم
این من و این جان ناقابل، فدای خاک کویَت!
تا نپنداری به جز تو، دلبر دیگر گرفتم
مجلس نامحرمان دیدی مرا، بازوی بسته
آستین را پیش رویَم ـ چون نَبُد معجر ـ گرفتم
خوب میخواندی تو قرآن، ای فدای اشک چشمت!
تو میان طشت زر بودیّ و من آذر گرفتم
خود شنیدی، ای شه «مظلوم»! میگفت آن ستمگر:
انتقام خویش را از آل پیغمبر گرفتم