- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۲۶۶۶۱
- شماره مطلب: ۵۶۴۴
-
چاپ
فغان یتیم
این شنیدم که چو آید به فغان، طفل یتیم
افتد از نالهی او، زلزله بر عرش عظیم
گر چنین است، چه کرده است ندانم با عرش
آه طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم؟
از چه ویران نشدی! ای فلک آن دم که شدند
اهلبیت شه بییار به ویرانه، مقیم؟
ساخت ویرانهنشین، ظلم عدو، قومی را
که خداوند ثنا گفته به قرآن کریم
آسمان، خاکنشین کرد گروهی که دهند
زینت از گَرد ره خویش، به جنّات و نعیم
گشت آن سلسله را روز و شب و صبح و مسا
آه و فریاد، انیس و غم و اندوه، ندیم
بود با یاد قد تازه جوانان همه را
قدی از هجر دوتا و دلی از غصّه دونیم
دید در خواب رقیّه که به دامان پدر
کرده جا با دلی آسوده ز هر وحشت و بیم
بگُشودی دهن از شوق پدر بهر سخن
بشْکفد غنچه به وقت سحر از فیض نسیم
گفت: بابا! تو نبودی که تصدّق دادند
نان و خرما به عیال تو، خسیسان لئیم
به تمنّای یزید و ستم ابن زیاد
در کف شمر اسیر از تو شدند، اهل حریم
به ره شام ز کعب نی و ضرب سیلی
رخ نیلی شدهی من نگر و جسم سقیم
با پدر گرم نوا بود که بگْرفت از نو
فلک دون، پی آزردن جانش، تصمیم
گشت بیدار و برآورْد خروش و سر شاه
آمد از بهر تسلّای وی از لطف عمیم
داشت از بهر پذیرایی مهمان عزیز
نیمهجانی به تن و کرد همان دم تسلیم
دل بیتاب «صغیر» است و غم عشق حسین
نی دگر شوق جنان دارد و نی خوف جحیم
-
توفان بلا
حلال جمیع مشکلات است حسین
شویندۀ لوح سیئات است حسین
ای شیعه! تو را چه غم ز توفان بلا؟
جایی که سفینه النجاه است حسین
-
آزردن مهمان
تا چند زنی ظالم! چوب این لب عطشان را؟
بردار از این لبها، این چوب خزیران را
آخر نه تو را این سر، مهمان بُوَد؟ ای کافر!
تا چند روا داری، آزردن مهمان را؟
-
وقت رجعت
چون که گردیدند با احوال زار
آل عصمت، عازم شهر و دیار
وقت شد تا عترت شاه حجاز
از اسیری در وطن گردند باز
فغان یتیم
این شنیدم که چو آید به فغان، طفل یتیم
افتد از نالهی او، زلزله بر عرش عظیم
گر چنین است، چه کرده است ندانم با عرش
آه طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم؟
از چه ویران نشدی! ای فلک آن دم که شدند
اهلبیت شه بییار به ویرانه، مقیم؟
ساخت ویرانهنشین، ظلم عدو، قومی را
که خداوند ثنا گفته به قرآن کریم
آسمان، خاکنشین کرد گروهی که دهند
زینت از گَرد ره خویش، به جنّات و نعیم
گشت آن سلسله را روز و شب و صبح و مسا
آه و فریاد، انیس و غم و اندوه، ندیم
بود با یاد قد تازه جوانان همه را
قدی از هجر دوتا و دلی از غصّه دونیم
دید در خواب رقیّه که به دامان پدر
کرده جا با دلی آسوده ز هر وحشت و بیم
بگُشودی دهن از شوق پدر بهر سخن
بشْکفد غنچه به وقت سحر از فیض نسیم
گفت: بابا! تو نبودی که تصدّق دادند
نان و خرما به عیال تو، خسیسان لئیم
به تمنّای یزید و ستم ابن زیاد
در کف شمر اسیر از تو شدند، اهل حریم
به ره شام ز کعب نی و ضرب سیلی
رخ نیلی شدهی من نگر و جسم سقیم
با پدر گرم نوا بود که بگْرفت از نو
فلک دون، پی آزردن جانش، تصمیم
گشت بیدار و برآورْد خروش و سر شاه
آمد از بهر تسلّای وی از لطف عمیم
داشت از بهر پذیرایی مهمان عزیز
نیمهجانی به تن و کرد همان دم تسلیم
دل بیتاب «صغیر» است و غم عشق حسین
نی دگر شوق جنان دارد و نی خوف جحیم