- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۰۵۱
- شماره مطلب: ۵۵۲۷
-
چاپ
شعلۀ گردون
فاش ار فلک، بر آن تن بیسر گریستی
زآن روز تا به دامن محشر گریستی
ز اشک ستاره، دیدهی گردون تهی شدی
بر وی به قدرِ زخمِ تنش، گر گریستی
ای کاش چون فلک بُدی اعضا، تمام چشم!
تا بهر نور چشم پیمبر گریستی
کشتند و از نشان مسلمانی، ای دریغ!
آن را که از غمش، دل کافر گریستی
آه از دمی! که با دل چاک از پی وداع
خواهر به جسم چاک برادر گریستی
چندان گریستی که فتادی ز پای و باز
یادش چو زآن سر آمدی، از سر گریستی
گاهی ز حلق پارهی اصغر، فغان زدی
گاهی به جسم بیسر اکبر گریستی
گه گفتی از عقوبت داور به پیش خصم
گاهی ز خصم، بر در داور گریستی
آن دم فلک ز کرده پشیمانیاش رسید
کز خیمهگاه، شعله به گردون، علم کشید
-
قصّۀ یوسف
چون خیمه زد ز شام به یثرب، امام ناس
آسوده گشت، عترت پیغمبر از هراس
یعقوب اهلبیت نبی با بشیر گفت
کاین مژده را به مژدهی یوسف مکن قیاس
-
نبود گمان
بعد از تو، ای برادرِ با جان برابرم!
شد تازه ماتم پدر و داغ مادرم
بودم یقین ز آل زیاد، این همه عناد
وز خود گمان نبود که طاقت بیاورم
-
طریق وفا
ای جان باب! از چه نگیری به بر مرا؟
افکندهای چو اشک، چرا از نظر مرا؟
ای مهربان پدر! ز چه نامهربان شدی؟
مهر تو بیشتر بُد از این پیشتر مرا
-
احوال اهلبیت (ع)
چون شام گشت، آل پیمبر، مقامشان
از چاشتگاه کوفه بتر گشت، شامشان
از دُرد دَرد و زهر غم و شربت فراق
کرد آن چه داشت، ساقی دوران، به جامشان
شعلۀ گردون
فاش ار فلک، بر آن تن بیسر گریستی
زآن روز تا به دامن محشر گریستی
ز اشک ستاره، دیدهی گردون تهی شدی
بر وی به قدرِ زخمِ تنش، گر گریستی
ای کاش چون فلک بُدی اعضا، تمام چشم!
تا بهر نور چشم پیمبر گریستی
کشتند و از نشان مسلمانی، ای دریغ!
آن را که از غمش، دل کافر گریستی
آه از دمی! که با دل چاک از پی وداع
خواهر به جسم چاک برادر گریستی
چندان گریستی که فتادی ز پای و باز
یادش چو زآن سر آمدی، از سر گریستی
گاهی ز حلق پارهی اصغر، فغان زدی
گاهی به جسم بیسر اکبر گریستی
گه گفتی از عقوبت داور به پیش خصم
گاهی ز خصم، بر در داور گریستی
آن دم فلک ز کرده پشیمانیاش رسید
کز خیمهگاه، شعله به گردون، علم کشید