- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۰۴۲
- شماره مطلب: ۵۵۱۷
-
چاپ
خاتم سلیمانی
خزان شد یک گل از گلشن که نتْوان در چمن جویم
گهرهایی شد از دستم که نتْوان در یمن جویم
نه وامق گشته بر عذرا که در شامش کنم پیدا
نه مجنون گشته بر لیلی که او را در دمن جویم
نه آن سروی شد از دستم که مانندش در این بُستان
توانم از گل و نسرین و سرو و یاسمن جویم
جوانان بنیهاشم، همه در خاک و خون غلتان
که جُسته مثلشان یک تن در این عالم که من جویم؟
نه آن انگشت و انگشتر شد از دست سلیمانی
که بتْوانم من آن خاتم ز دست اهرمن جویم
تنش شد زیر سمّ اسب کین با خاک و خون یکسان
به جا نَبْود بدن دیگر که من زخمش به تن جویم
نمیگویم چه کرده سمّ اسب کین به آن پیکر
همی گویم تنی نَبْود که از بهرش، کفن جویم
لب تشنه سری بُبْریده خصم بیحیا از تن
برای حنجرش آبی ز چشم مرد و زن جویم
«بنایی»! خویش را افکن چو بلبل در گلستانش
قبولم گر کند آن شه به کویش، من وطن جویم
-
مناجات حضرت سیدالشهدا (ع) در گودال قتلگاه
ای خوش آن عاشق که یارش در بر است
پای تا سر محو روی دلبر است
ای خوش آن عاشق که اندر کوی یار
جان سپارد در خم ابروی یار
-
هجوم لشکر به جانب خیمهگاه و توجه امام به ایشان
بانگ واویلا شد از اهل حرم
تا به عرش کبریایی دم به دم
لشکر اندر شیون و طفلان غمین
نالۀ زینب شنیدی شاه دین
-
شهادت حضرت علی اصغر (ع) روی دست پدر بزرگوار
باز میخواهم به مستی سر کنم
روی طبع خویش را زیور کنم
طفل طبعم چون گران جانی کند
دیده بهرش مهد جنبانی کند
-
به امداد آمدن عرشیان و فرشیان جهت آن بزرگوار
ای خوش آن مستی که مست دلبر است
از وصال دوست عشقش بر سر است
ای خوش آن مردی که در میدان عشق
جان دهد اندر ره جانان عشق
خاتم سلیمانی
خزان شد یک گل از گلشن که نتْوان در چمن جویم
گهرهایی شد از دستم که نتْوان در یمن جویم
نه وامق گشته بر عذرا که در شامش کنم پیدا
نه مجنون گشته بر لیلی که او را در دمن جویم
نه آن سروی شد از دستم که مانندش در این بُستان
توانم از گل و نسرین و سرو و یاسمن جویم
جوانان بنیهاشم، همه در خاک و خون غلتان
که جُسته مثلشان یک تن در این عالم که من جویم؟
نه آن انگشت و انگشتر شد از دست سلیمانی
که بتْوانم من آن خاتم ز دست اهرمن جویم
تنش شد زیر سمّ اسب کین با خاک و خون یکسان
به جا نَبْود بدن دیگر که من زخمش به تن جویم
نمیگویم چه کرده سمّ اسب کین به آن پیکر
همی گویم تنی نَبْود که از بهرش، کفن جویم
لب تشنه سری بُبْریده خصم بیحیا از تن
برای حنجرش آبی ز چشم مرد و زن جویم
«بنایی»! خویش را افکن چو بلبل در گلستانش
قبولم گر کند آن شه به کویش، من وطن جویم