- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۸/۲۷
- بازدید: ۲۹۷۵
- شماره مطلب: ۵۴۹
-
چاپ
فرصت ندادم آتش از دستش بروید
شب بود و روحم درسکوتی نوحه گرشد
فرمانروای سینههای شعله ورشد
چشمم که میبایست شب را درنوردد
درخیمه با طفلان گریان همسفرشد
گفتید: من بیماربودم... آه اما
هر عضو من بر چشم شیطان حمله ورشد
من راز نامحدود بودم گرچه ذکرم
در خطبه و شب نامههاتان مختصرشد
من بالهایی دارم از پرواز مانده
خاموشیِ درسینه از اعجاز مانده
زنجیرمیبستید دنیا را به دستم
نشنیده بردم نبض دریا را به دستم
غم کور شد؛ دستش گرفتم، راه بردم
غمگین ترش، تا قتلگاه ماه بردم
میرفتم اشکم را دراندوهی بکارم
حک شد درون جهل مردم یادگارم
شب را گرفتم در صدای خود فشردم
هفتاد دم در جلجتای سجده مُردم
فرصت ندادم آتش ازدستش بروید
با سایهها راحت دروغش را بگوید
-
کربلای کوفه
هر چند، خشک و تشنه به مقصد رسیده بود
صد ابر از نگاه تَرَش، سر کشیده بود
کوهی که در مدینه به وقت جوانیاش
از آبشارِ صحبت مولا، چشیده بود
-
حضور سرخ ۲
شب شد! ولی نه! قافله شب را کنار زد
خورشید، خیمه در جریان غبار زد
منبر نهاد، حضرت خورشید، روی باد
مکتب! طنین خطبهی غرای بامداد!
-
حضور سرخ ۱
آهی کشید و دور و برش را نگاه کرد
بیاختیار، پشت سرش را نگاه کرد
مثل همیشه طرز نگاهش غریب بود
این التفات پر هیجانش عجیب بود
-
لب بزن، آتش از دهان افتاد
آسمان را مچاله کرد و گریست، یاد ِمنظومۀ جوان افتاد
اشکهایش شهاب شد غلطید، و در آن سمت کهکشان افتاد
رو به تسبیح آفتاب نشست، دانهدانه غروب را نخ کرد
تو مگر تشنه نیستی پسرم؟ لب بزن، آتش از دهان افتاد
فرصت ندادم آتش از دستش بروید
شب بود و روحم درسکوتی نوحه گرشد
فرمانروای سینههای شعله ورشد
چشمم که میبایست شب را درنوردد
درخیمه با طفلان گریان همسفرشد
گفتید: من بیماربودم... آه اما
هر عضو من بر چشم شیطان حمله ورشد
من راز نامحدود بودم گرچه ذکرم
در خطبه و شب نامههاتان مختصرشد
من بالهایی دارم از پرواز مانده
خاموشیِ درسینه از اعجاز مانده
زنجیرمیبستید دنیا را به دستم
نشنیده بردم نبض دریا را به دستم
غم کور شد؛ دستش گرفتم، راه بردم
غمگین ترش، تا قتلگاه ماه بردم
میرفتم اشکم را دراندوهی بکارم
حک شد درون جهل مردم یادگارم
شب را گرفتم در صدای خود فشردم
هفتاد دم در جلجتای سجده مُردم
فرصت ندادم آتش ازدستش بروید
با سایهها راحت دروغش را بگوید