- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۶۴۸
- شماره مطلب: ۵۴۵۳
-
چاپ
سیلاب سیلی
خم شد، گذاشت روی زمین، گوشواره را
تا قدری التیام دهد، گوشِ پاره را
آتش گرفته گوشهی دامان کوچکش
آبی نبود، چاره کند این شراره را
از خمیههای سوخته تا گود قتلگاه
هاجر شد و دوید به هر سو، اشاره را
باران تازیانه و سیلاب سیلی، اشک
تاریک کرده بود، نگاه ستاره را
از حال رفت، بوتهی خاری پناه شد
در خواب دید، کودکی و گاهواره را
در خواب دید، رفته مدینه وَ تشنه نیست
لب باز کرد، خوردن آبی دوباره را
زینب تمام همسفران را ردیف کرد
گم کرده بود دختر چندم...، شماره را
-
خطبۀ شهادت
روزی، تمامِ همّت خود را گذاشتی
در خیمههای آتش و خون، پا گذاشتی
در کوچههای حادثه، همراه کاروان
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتی
-
عصای حوصله
عبا به روی سر انداخت سمت کوچه دوید
ورود قافله را از دهان شهر شنید
مسافران عزیزش ز راه میآیند
میان گریه چو ابر بهار میخندید
-
چگونه؟
مسلم شهید شد وَ تو خواندی «حمیده» را
مرهم نهادی آن جگرِ داغدیده را
بر زانوان خویش نشاندیّ و چون پدر
بوسیدی اشکهای از آتش جهیده را
سیلاب سیلی
خم شد، گذاشت روی زمین، گوشواره را
تا قدری التیام دهد، گوشِ پاره را
آتش گرفته گوشهی دامان کوچکش
آبی نبود، چاره کند این شراره را
از خمیههای سوخته تا گود قتلگاه
هاجر شد و دوید به هر سو، اشاره را
باران تازیانه و سیلاب سیلی، اشک
تاریک کرده بود، نگاه ستاره را
از حال رفت، بوتهی خاری پناه شد
در خواب دید، کودکی و گاهواره را
در خواب دید، رفته مدینه وَ تشنه نیست
لب باز کرد، خوردن آبی دوباره را
زینب تمام همسفران را ردیف کرد
گم کرده بود دختر چندم...، شماره را