- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۱۶۱
- شماره مطلب: ۵۳۱۳
-
چاپ
شیرزن
«امّکلثوم»! علی را دختر!
زهره را انجمن آرا اختر
میوهی قلب رسول الله است
چه کس از مرتبهاش، آگاه است؟
گر به مردیّ و شرف، خاتمه است
پرورش یافتهی فاطمه است
مجتبی فخریه دارد بر او
نگرد چهرهی مادر در او
همسرش «عون»، سرافراز از او
جعفر از فخر به پرواز از او
بعد زینب بُوَد او یار حسین
با غم عشق، گرفتار حسین
آفتاب از مژه اختر میسفت
«امّکلثوم» به مردم میگفت:
ای میان حق و باطل شده مات!
خود حرام است به ما این صدقات
صدقه پیش کریمان ندهید
نان و خرما به یتیمان ندهید
دست در خون خدا آغشتید
با معاویّه، علی را کشتید
تا ابد شادیتان، ماتم باد!
خنده و گریهیتان توام باد!
جنگ با دست شما راه افتاد
یوسف فاطمه در چاه افتاد
بود آن را که لبش، آب حیات
تشنه کشتید لب آب فرات
بعد کشتن، بدنش آزردید
اهل بیتش به اسارت بردید
بس که میسوخت ز پا تا به سرش
شعله میریخت ز چشمان ترش
دل تنگ و غم عالم عجب است
یک زن و این همه ماتم عجب است
گر چو عبّاس، نه شمشیرزن است
هم چو زینب، به خدا! شیرزن است
خطبهاش شور برانگیز بُوَد
ذوالفقاری شررانگیز بُوَد
چون به توحید، لبش باز شود
کفر را محکمه آغاز شود
ریزد ارکان ستم را در هم
زند آرامِ ستمگر بر هم
وای! از آن دم که شد از کوفه روان
به سوی شام بلا دلنگران
ای دل! از آتش غم خود تو بسوز
من چه گویم که چه کردند آن روز؟
روز نامردمی مردم بود
کینه پیدا و مروّت گم بود
«رستگار» آتش غم ما را سوخت
بس کن این شعر که جانها را سوخت
-
مهریۀ مادر
خاک قدمش آب حیات است حسین
مهریۀ مادرش فرات است حسین
غرقیم به دریای معاصی اما
شادیم که کشتی نجات است حسین
-
تقدیم به یار
تا نظر بر رخ مانند بهارت کردم
ساغری داشتم از اشک نثارت کردم
در نگاه تو، خدا را به حقیقت دیدمپیش یک جلوۀ او آینه دارت کردم
-
حسین کیست؟
حسین، لالۀ سرخی که جان معطر اوست
بهار، تا ابدیت پیام آور اوست
ز آفتاب رخش، ماه در شب تاریکعلامتی ست که روشن ز روی انور اوست
-
اشک غم
تا غرق اشک ماتم خود کردهای مرا
جاری چو قطره، در یم خود کردهای مرا
عمری بر آستان غمت، گریه میکنمتو کعبهای و زمزم خود کردهای مرا
شیرزن
«امّکلثوم»! علی را دختر!
زهره را انجمن آرا اختر
میوهی قلب رسول الله است
چه کس از مرتبهاش، آگاه است؟
گر به مردیّ و شرف، خاتمه است
پرورش یافتهی فاطمه است
مجتبی فخریه دارد بر او
نگرد چهرهی مادر در او
همسرش «عون»، سرافراز از او
جعفر از فخر به پرواز از او
بعد زینب بُوَد او یار حسین
با غم عشق، گرفتار حسین
آفتاب از مژه اختر میسفت
«امّکلثوم» به مردم میگفت:
ای میان حق و باطل شده مات!
خود حرام است به ما این صدقات
صدقه پیش کریمان ندهید
نان و خرما به یتیمان ندهید
دست در خون خدا آغشتید
با معاویّه، علی را کشتید
تا ابد شادیتان، ماتم باد!
خنده و گریهیتان توام باد!
جنگ با دست شما راه افتاد
یوسف فاطمه در چاه افتاد
بود آن را که لبش، آب حیات
تشنه کشتید لب آب فرات
بعد کشتن، بدنش آزردید
اهل بیتش به اسارت بردید
بس که میسوخت ز پا تا به سرش
شعله میریخت ز چشمان ترش
دل تنگ و غم عالم عجب است
یک زن و این همه ماتم عجب است
گر چو عبّاس، نه شمشیرزن است
هم چو زینب، به خدا! شیرزن است
خطبهاش شور برانگیز بُوَد
ذوالفقاری شررانگیز بُوَد
چون به توحید، لبش باز شود
کفر را محکمه آغاز شود
ریزد ارکان ستم را در هم
زند آرامِ ستمگر بر هم
وای! از آن دم که شد از کوفه روان
به سوی شام بلا دلنگران
ای دل! از آتش غم خود تو بسوز
من چه گویم که چه کردند آن روز؟
روز نامردمی مردم بود
کینه پیدا و مروّت گم بود
«رستگار» آتش غم ما را سوخت
بس کن این شعر که جانها را سوخت