مشخصات شعر

اربعین حسینى

اى مونس دل! بیا و جانم باش

 مانند گذشته هم‌زبانم باش

 

برخیز و بگیر دست خواهر را

 اى پیکر پاره پاره! جانم باش

 

باز آمده کاروان پیروزت

 برخیز و امیر کاروانم باش

 

از گریه سفید گشته چشمانم

 برخیز و فروغ دیدگانم باش

 

این چند شبى که بر تو مهمانم

 برخیز و دوباره میزبانم باش

 

در ظلمت شب، چراغ بزم‌افروز

 در گرمى روز، سایبانم باش

 

تنها به مدینه می‌روم، آرى

 برخیز و دوباره هم‌عنانم باش

 

از آتش شرم شعله‌ور گردم

 چون سوى مدینه بى تو برگردم

 

من روى به شام کرده، برگشتم

 تکمیل قیام کرده، برگشتم

 

من روز ستمگران شامى را

 تاریک چو شام کرده، برگشتم

 

بیدادگران جام در کف را

 من زهر به کام کرده، برگشتم

 

من نهضت سرخ کربلایت را

 با فتح، تمام کرده، برگشتم

 

آن جا که کسى امام را نشناخت

 یارى ز امام کرده، برگشتم

 

بر شیعه سلام گفتى از مقتل

 ابلاغ سلام کرده، برگشتم

 

گفتى به جهان دهم پیامت را

 اجراى پیام کرده، برگشتم

 

برگشتم و جان به فدیه آوردم

 بازوى کبود هدیه آوردم

 

جان‌هاى به لب رسیده آوردم

 دل‌هاى به خون تپیده آوردم

 

یک سلسله از سلاله‌ی زهرا

 یک قافله داغ‌دیده آوردم

 

در ساحل دجله تشنه‌کامان را

 یک بادیه اشک دیده آوردم

 

هرگز نه شنیدن است چون دیدن

 غم‌هاى شنیده، دیده آوردم

 

با موى سپید آمدم از شام

 یعنى که ز شب، سپیده آوردم

 

اى رهرو راست قامتان برخیز

 پیش تو قدى خمیده آوردم

 

پیغمبر نهضت حسینم من

 پیغام سر بریده آوردم

 

اینجا به طواف پیکرت بودم

 آنجا به زیارت سرت بودم

 

از هر ستمى نشانه دارم من

 گل‌زخم به دست و شانه دارم من

 

پرسوخته مرغ آتشم ز آن رو

 جان‌سوزترین ترانه دارم من

 

از خاطره‌هاى روز عاشورا

 دل سوختن شبانه دارم من

 

چون شمعِ ز پاى تا به سر، سوزان

 در آتش و آب، خانه دارم من

 

اى کعبه‌ی عشق! بر سر قبرت

 راز دل محرمانه دارم من

 

هر موى من ار زبان نمی‌گردد

 از آتش دل زبانه دارم من

 

از بهر گریستن به هجرانت

 بیش از همه کس بهانه دارم من

 

اى روشنى دو دیده‌ام! برخیز

 از شام بلا رسیده‌ام، برخیز

 

چون صیحه به روى ما عسس می‌زد

 فریاد به حالمان جرس می‌زد

 

بر پاى برهنه‌ام چهل منزل

 می‌رفتم و بوسه خار و خس می‌زد

 

در راه چو حال کودکى دیدم

 در بند جفا نفس نفس می‌زد

 

دستیش به ناسزا به بر می‌خوانْد

 پاییش به تازیانه پس می‌زد

 

بیداد نگر که دست بیدادى

 زنجیر به پاى دادرس می‌زد

 

دیدم من و کاش تا نمی‌دیدم!

 بر لعل تو چوب بوالهوس می‌زد

 

بر جان و دل بتول می‌زد چوب

 بر بوسهگه رسول می‌زد چوب

 

آتش ز سحاب ریخت، دیدم من

 در شام خراب ریخت، دیدم من

 

بر شامى و شامیان حق‌نشناس

 آیات عذاب ریخت، دیدم من

 

در بزم یزید بر سر ما غم

 مانند شهاب ریخت، دیدم من

 

گل‌برگ عذار عترت یاسین

 از شرم، گلاب ریخت، دیدم من

 

داغى که به سینه داشت، حس کردم

 اشکى که رباب ریخت، دیدم من

 

با زخم زبان، عدو نمک ما را

 بر قلب کباب ریخت، دیدم من

 

در تشت طلا به لعل خونینت

 او دُرد شراب ریخت، دیدم من

 

می‌دیدم و دل‌شکسته بودم من

 افسوس که دست‌بسته بودم من

 

جانى ز فراق، شعله‌ور دارم

 قلبى ز ملال، پُرشرر دارم

 

ترسم شررش مدینه را سوزد

 این داغ که از تو بر جگر دارم

 

تا آخر عمر، هر کجا باشم

 نقشى ز رخ تو در نظر دارم

 

جانسوزتر از تمامى غم‌ها

 من داغ رقیّه بر جگر دارم

 

صد پاره دلى چو جسم صد چاکت

 سوغات برایت از سفر دارم

 

تا مطبخ و دیر رفت و تا ویران

 چندان که من از سرت خبر دارم

 

شرمنده‌ام از لبان عطشانت

 آبى اگر از فرات بردارم

 

هر قطره‌ی آب را که می‌نوشم

با یاد لبت چو دجله می‌جوشم

 

 

اربعین حسینى

اى مونس دل! بیا و جانم باش

 مانند گذشته هم‌زبانم باش

 

برخیز و بگیر دست خواهر را

 اى پیکر پاره پاره! جانم باش

 

باز آمده کاروان پیروزت

 برخیز و امیر کاروانم باش

 

از گریه سفید گشته چشمانم

 برخیز و فروغ دیدگانم باش

 

این چند شبى که بر تو مهمانم

 برخیز و دوباره میزبانم باش

 

در ظلمت شب، چراغ بزم‌افروز

 در گرمى روز، سایبانم باش

 

تنها به مدینه می‌روم، آرى

 برخیز و دوباره هم‌عنانم باش

 

از آتش شرم شعله‌ور گردم

 چون سوى مدینه بى تو برگردم

 

من روى به شام کرده، برگشتم

 تکمیل قیام کرده، برگشتم

 

من روز ستمگران شامى را

 تاریک چو شام کرده، برگشتم

 

بیدادگران جام در کف را

 من زهر به کام کرده، برگشتم

 

من نهضت سرخ کربلایت را

 با فتح، تمام کرده، برگشتم

 

آن جا که کسى امام را نشناخت

 یارى ز امام کرده، برگشتم

 

بر شیعه سلام گفتى از مقتل

 ابلاغ سلام کرده، برگشتم

 

گفتى به جهان دهم پیامت را

 اجراى پیام کرده، برگشتم

 

برگشتم و جان به فدیه آوردم

 بازوى کبود هدیه آوردم

 

جان‌هاى به لب رسیده آوردم

 دل‌هاى به خون تپیده آوردم

 

یک سلسله از سلاله‌ی زهرا

 یک قافله داغ‌دیده آوردم

 

در ساحل دجله تشنه‌کامان را

 یک بادیه اشک دیده آوردم

 

هرگز نه شنیدن است چون دیدن

 غم‌هاى شنیده، دیده آوردم

 

با موى سپید آمدم از شام

 یعنى که ز شب، سپیده آوردم

 

اى رهرو راست قامتان برخیز

 پیش تو قدى خمیده آوردم

 

پیغمبر نهضت حسینم من

 پیغام سر بریده آوردم

 

اینجا به طواف پیکرت بودم

 آنجا به زیارت سرت بودم

 

از هر ستمى نشانه دارم من

 گل‌زخم به دست و شانه دارم من

 

پرسوخته مرغ آتشم ز آن رو

 جان‌سوزترین ترانه دارم من

 

از خاطره‌هاى روز عاشورا

 دل سوختن شبانه دارم من

 

چون شمعِ ز پاى تا به سر، سوزان

 در آتش و آب، خانه دارم من

 

اى کعبه‌ی عشق! بر سر قبرت

 راز دل محرمانه دارم من

 

هر موى من ار زبان نمی‌گردد

 از آتش دل زبانه دارم من

 

از بهر گریستن به هجرانت

 بیش از همه کس بهانه دارم من

 

اى روشنى دو دیده‌ام! برخیز

 از شام بلا رسیده‌ام، برخیز

 

چون صیحه به روى ما عسس می‌زد

 فریاد به حالمان جرس می‌زد

 

بر پاى برهنه‌ام چهل منزل

 می‌رفتم و بوسه خار و خس می‌زد

 

در راه چو حال کودکى دیدم

 در بند جفا نفس نفس می‌زد

 

دستیش به ناسزا به بر می‌خوانْد

 پاییش به تازیانه پس می‌زد

 

بیداد نگر که دست بیدادى

 زنجیر به پاى دادرس می‌زد

 

دیدم من و کاش تا نمی‌دیدم!

 بر لعل تو چوب بوالهوس می‌زد

 

بر جان و دل بتول می‌زد چوب

 بر بوسهگه رسول می‌زد چوب

 

آتش ز سحاب ریخت، دیدم من

 در شام خراب ریخت، دیدم من

 

بر شامى و شامیان حق‌نشناس

 آیات عذاب ریخت، دیدم من

 

در بزم یزید بر سر ما غم

 مانند شهاب ریخت، دیدم من

 

گل‌برگ عذار عترت یاسین

 از شرم، گلاب ریخت، دیدم من

 

داغى که به سینه داشت، حس کردم

 اشکى که رباب ریخت، دیدم من

 

با زخم زبان، عدو نمک ما را

 بر قلب کباب ریخت، دیدم من

 

در تشت طلا به لعل خونینت

 او دُرد شراب ریخت، دیدم من

 

می‌دیدم و دل‌شکسته بودم من

 افسوس که دست‌بسته بودم من

 

جانى ز فراق، شعله‌ور دارم

 قلبى ز ملال، پُرشرر دارم

 

ترسم شررش مدینه را سوزد

 این داغ که از تو بر جگر دارم

 

تا آخر عمر، هر کجا باشم

 نقشى ز رخ تو در نظر دارم

 

جانسوزتر از تمامى غم‌ها

 من داغ رقیّه بر جگر دارم

 

صد پاره دلى چو جسم صد چاکت

 سوغات برایت از سفر دارم

 

تا مطبخ و دیر رفت و تا ویران

 چندان که من از سرت خبر دارم

 

شرمنده‌ام از لبان عطشانت

 آبى اگر از فرات بردارم

 

هر قطره‌ی آب را که می‌نوشم

با یاد لبت چو دجله می‌جوشم

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×