- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۸/۰۵
- بازدید: ۱۸۱۰
- شماره مطلب: ۴۷۷
-
چاپ
آخرین شام را تحمل کن...
در غبار غروب غمگینی، قافله پر غرور میآمد
خسته جان و اسیرتاریکی، از دیار حضور میآمد
میشد از بوی زخمشان فهمید، کربلا رفتهاند و حالا هم ...
میشد از چهرههای آنها خواند تا خدا رفتهاند و حالا هم
هر ستاره که میرسید از راه، رنگ غربت زیادتر میشد
گونههای نحیف معصومان، زرد، از اشک و ناله تر میشد
کودکان و زنان غمدیده، کوچههای خرابهها در شام
در دل این خرابهها شیون، در دل خانهها ولی آرام
کودکی در میان این غربت داشت با گریه تا ابد میخفت
توی سینی سر پدر اما، با جگر گوشهاش سخن میگفت:
دخترم! مثل غنچهها وا کن عقدههای دل و لبی گل کن
عمر تو مثل عمر گل کوتاه ... آخرین شام را تحمل کن
ناگهان ضجه زد: تویی بابا ؟! کاش میشد تو را بغل گیرم!
تن نداری ولی بیا تا من، از سرت بوسه لااقل گیرم!
شب تمام ستارهها دیدند، درد دلها که با پدر میکرد
از تن کوچکش به آرامی، یک پرستو سحر سفر میکرد
آخرین شام را تحمل کن...
در غبار غروب غمگینی، قافله پر غرور میآمد
خسته جان و اسیرتاریکی، از دیار حضور میآمد
میشد از بوی زخمشان فهمید، کربلا رفتهاند و حالا هم ...
میشد از چهرههای آنها خواند تا خدا رفتهاند و حالا هم
هر ستاره که میرسید از راه، رنگ غربت زیادتر میشد
گونههای نحیف معصومان، زرد، از اشک و ناله تر میشد
کودکان و زنان غمدیده، کوچههای خرابهها در شام
در دل این خرابهها شیون، در دل خانهها ولی آرام
کودکی در میان این غربت داشت با گریه تا ابد میخفت
توی سینی سر پدر اما، با جگر گوشهاش سخن میگفت:
دخترم! مثل غنچهها وا کن عقدههای دل و لبی گل کن
عمر تو مثل عمر گل کوتاه ... آخرین شام را تحمل کن
ناگهان ضجه زد: تویی بابا ؟! کاش میشد تو را بغل گیرم!
تن نداری ولی بیا تا من، از سرت بوسه لااقل گیرم!
شب تمام ستارهها دیدند، درد دلها که با پدر میکرد
از تن کوچکش به آرامی، یک پرستو سحر سفر میکرد