- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۸۰۸
- شماره مطلب: ۴۶۹۶
-
چاپ
داغ لاله
آن که او را نام، عبدالله بود
با عمو در کربلا همراه بود
از گل رخسار، داغ لاله بود
لالهاش را از عطش، تبخاله بود
جفت را با طاق نبْوَد اتّفاق
جفت ابرویش به خوبی بود، طاق
چهر او، رخشنده چون یک پاره ماه
موی در اطراف او، شام سیاه
از عطش بودش اگر سوزان، جگر
در دلش عشق عمو بُد بیشتر
شد برون از خیمهگه آن ماهرو
کرد سوی قتلگاه شاه، رو
کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد
گاه افتادیّ و گه برخاستی
سالک اینسان طی کند ره، راستی
از قیام و از قعود و از سجود
خوش طریق بندگی را طی نمود
پیش شه آمد، سخن آغاز کرد
عقدههای قلب خود را باز کرد
گفت: از چه ترک طفلان گفتهای؟
از چه اندر این بیابان خفتهای؟
عذر اگر آب است، ای جان عمو!
ما نخواهیم آب و خواهیم آبرو
کودکانی را که دیدی آبجوی
شد فراموش آب و گشته بابجوی
از چه خون جاری است از اعضای تو؟
شو بلند، اینجا نباشد جای تو
شاه، او را زینت آغوش کرد
نازگفتارش چو دُر در گوش کرد
بوسه زد بر چهره و بر روی او
گَرد غم افشانْد از گیسوی او
گفت: جانا! سیر از جان آمدی
یوسف من! سوی گرگان آمدی
رو به خیمه؛ در دل قوم شریر
رحم نبْوَد بر صغیر و بر کبیر
شاه او را داشت، چون جان در بغل
ظالمی ناگاه از راه دغل،
بهر شه با تیغ شد دستش بلند
جَست عبدالله از جا چون سپند
بر سر شه کرد دست خود، سپر
زد به دستش تیغ، آن بیدادگر
طفل در آغوش عمّ تشنهکام
دست و پایی زد ولیکن ناتمام
عرش حق، معراج عبدالله شد
قتلگاهش، سینهی آن شاه شد
-
متاع بیشمار
ای مدینه! در تو ما را راه نیست
ره مده ما را که با ما شاه نیست
رفتم از تو با حسین بن علی
بیبرادر آمدم، «لاتَقبَلی»
-
صدای آشنا
چون به خون غلتید آن درّ یتیم
گوشوار عرش را شد دل، دونیم
گفت ناگه با صدای آشنا
شاه گفتا: جان فدای آشنا!
-
ریزهی الماس
زینب آمد دست طفلانش به دست
کز تواَم با آنچهام در دست، هست
این دو از بهر فدا آمادهاند
دو غلام تو، نه خواهرزادهاند
داغ لاله
آن که او را نام، عبدالله بود
با عمو در کربلا همراه بود
از گل رخسار، داغ لاله بود
لالهاش را از عطش، تبخاله بود
جفت را با طاق نبْوَد اتّفاق
جفت ابرویش به خوبی بود، طاق
چهر او، رخشنده چون یک پاره ماه
موی در اطراف او، شام سیاه
از عطش بودش اگر سوزان، جگر
در دلش عشق عمو بُد بیشتر
شد برون از خیمهگه آن ماهرو
کرد سوی قتلگاه شاه، رو
کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد
گاه افتادیّ و گه برخاستی
سالک اینسان طی کند ره، راستی
از قیام و از قعود و از سجود
خوش طریق بندگی را طی نمود
پیش شه آمد، سخن آغاز کرد
عقدههای قلب خود را باز کرد
گفت: از چه ترک طفلان گفتهای؟
از چه اندر این بیابان خفتهای؟
عذر اگر آب است، ای جان عمو!
ما نخواهیم آب و خواهیم آبرو
کودکانی را که دیدی آبجوی
شد فراموش آب و گشته بابجوی
از چه خون جاری است از اعضای تو؟
شو بلند، اینجا نباشد جای تو
شاه، او را زینت آغوش کرد
نازگفتارش چو دُر در گوش کرد
بوسه زد بر چهره و بر روی او
گَرد غم افشانْد از گیسوی او
گفت: جانا! سیر از جان آمدی
یوسف من! سوی گرگان آمدی
رو به خیمه؛ در دل قوم شریر
رحم نبْوَد بر صغیر و بر کبیر
شاه او را داشت، چون جان در بغل
ظالمی ناگاه از راه دغل،
بهر شه با تیغ شد دستش بلند
جَست عبدالله از جا چون سپند
بر سر شه کرد دست خود، سپر
زد به دستش تیغ، آن بیدادگر
طفل در آغوش عمّ تشنهکام
دست و پایی زد ولیکن ناتمام
عرش حق، معراج عبدالله شد
قتلگاهش، سینهی آن شاه شد