- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۱۹۹
- شماره مطلب: ۴۶۸۸
-
چاپ
شوق دیدار
وندر آن حالت که شه بُد غرق خون
آمد عبدالله از خرگه برون
وه! چه عبدالله؟ رویش رشک ماه
چون شب اسراش، گیسوی سیاه
باشد این شهزاده، فرزند حسن
نازپرور یوسفی، گلپیرهن
دید عمّ خویش، میدان رفت و باز
نامد از میدان دگر میر حجاز
شوق دیدارش، چنان در سر فتاد
کز حرم رو جانب میدان نهاد
چون عمو را دید با آن حال زار
برکشید آهیّ و رفتش در کنار
گفت: برخیزید، ای عمّ کرام!
تا از اینجا ما رویم اندر خیام
آفتاب اینجاست تیز و سوزناک
جسم پاکت از جراحت، چاکچاک
عمّهام زینب که جان از غم دهد
بر جراحات تنت، مرهم نهد
شاه بوسیدش وز این لطف سخن
ریخت اشک شاه چون درّ عدن
اندر آن اثنا یکی از کافران
دست بالا بُرد با تیغ بران
خواست آرد ضربتی بر شه فرود
دست خود را بُرد پیش آن طفل، زود
تیغ را آوردی آن ملعون فرود
دست او ببرید و آرامَش ربود
دست او با پوستش آویختی
خون ز دستش بر زمین میریختی
شه گرفت او را، در آغوشش کشید
دست رأفت بر سر و دوشش کشید
ساعتی دیگر تو در «دارالصّفا»
میکنی دیدار جدّت مصطفی
لحظهای دیگر در آن باغ و چمن
میروی در دامن بابت، حسن
همچنان بود آن صغیر بیگناه
دست خود بگْرفته در آغوش شاه
کار خود صیّاد تیرانداز کرد
شاه از غم، لب به نفرین باز کرد
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
شوق دیدار
وندر آن حالت که شه بُد غرق خون
آمد عبدالله از خرگه برون
وه! چه عبدالله؟ رویش رشک ماه
چون شب اسراش، گیسوی سیاه
باشد این شهزاده، فرزند حسن
نازپرور یوسفی، گلپیرهن
دید عمّ خویش، میدان رفت و باز
نامد از میدان دگر میر حجاز
شوق دیدارش، چنان در سر فتاد
کز حرم رو جانب میدان نهاد
چون عمو را دید با آن حال زار
برکشید آهیّ و رفتش در کنار
گفت: برخیزید، ای عمّ کرام!
تا از اینجا ما رویم اندر خیام
آفتاب اینجاست تیز و سوزناک
جسم پاکت از جراحت، چاکچاک
عمّهام زینب که جان از غم دهد
بر جراحات تنت، مرهم نهد
شاه بوسیدش وز این لطف سخن
ریخت اشک شاه چون درّ عدن
اندر آن اثنا یکی از کافران
دست بالا بُرد با تیغ بران
خواست آرد ضربتی بر شه فرود
دست خود را بُرد پیش آن طفل، زود
تیغ را آوردی آن ملعون فرود
دست او ببرید و آرامَش ربود
دست او با پوستش آویختی
خون ز دستش بر زمین میریختی
شه گرفت او را، در آغوشش کشید
دست رأفت بر سر و دوشش کشید
ساعتی دیگر تو در «دارالصّفا»
میکنی دیدار جدّت مصطفی
لحظهای دیگر در آن باغ و چمن
میروی در دامن بابت، حسن
همچنان بود آن صغیر بیگناه
دست خود بگْرفته در آغوش شاه
کار خود صیّاد تیرانداز کرد
شاه از غم، لب به نفرین باز کرد