- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۲۸۶۴
- شماره مطلب: ۴۶۷۹
-
چاپ
نگین و حلقه
هر زمانی غنچهی لب میگشود
از همه اهل حرم دل میربود
ماه، پیش روی ماه او، خجل
دلبران بر گیسوی او بسته دل
داشت با اشک دو چشم خود، وضو
با وضو میبُرد او نام عمو
سنبل گیسوی او در پیچ و تاب
پای او کوتاهتر بود از رکاب
شمع بزمافروز آل هاشم است
قاسم است این، قاسم است این، قاسم است
سوی گلچینان روان شد یاسمن
جلوهگر شد ماه کنعان حسن
لیک از سوز عطش، بیتاب بود
آفتاب روی او، مهتاب بود
بود از عشق عمویش جان به کف
خیل گلچینان به گردش بسته صف
این یکی از آن یکی، دلسنگتر
او نگین و حلقه میشد تنگتر
آن یکی گفتا که رویش دیدنی است
این یکی گفتا که این گل، چیدنی است
آن یکی گفتا: ز خون رنگش زنم
این یکی گفتا که من سنگش زنم
آن یکی گفتا: پریشانش کنید
مثل بابا تیربارانش کنید
عاقبت افتاد از پشت فرس
گل فتاد آخر به چنگ خار و خس
لعل لبهای پُر از خون، باز کرد
با عموی خود سخن، آغاز کرد
کای عموجان! من دگر جان بر لبم
من به زیر دست و پای مرکبم
ناگهان آن جان به بر، جانانه دید
شمع بیپروانه را پروانه دید
گفت: ای عمّو! رسیدی از چه دیر؟
پیکرم را بوسهباران کرده تیر
گر چه از سر تا به پا دردم، عمو!
باز هم دور تو میگردم، عمو!
-
من نمیدانم چه گویم در جواب مادرت
دیده بگشا تا شود تنهایی من باورت
نیمه جان هستی و من چون جان گرفتم در برت
همچو گیسویت مرا این سو و آن سو میکشی
میکشی آخر مرا با خندههای آخرت -
گوشوار عرش
در این دل شکسته به غیر از شراره نیست
همراه من به جز جگر پارهپاره نیست
میریزد از دو چشمترم، اشک بیکسی
دیگر به آسمان دلم، یک ستاره نیست
-
کوکب اقبال
عمّه! امشب سر زده ماه تمام
کوکب اقبالم آمد روی بام
شد دو چشم نیمهبازم، جام اشک
کن تماشا بستهام احرام اشک
نگین و حلقه
هر زمانی غنچهی لب میگشود
از همه اهل حرم دل میربود
ماه، پیش روی ماه او، خجل
دلبران بر گیسوی او بسته دل
داشت با اشک دو چشم خود، وضو
با وضو میبُرد او نام عمو
سنبل گیسوی او در پیچ و تاب
پای او کوتاهتر بود از رکاب
شمع بزمافروز آل هاشم است
قاسم است این، قاسم است این، قاسم است
سوی گلچینان روان شد یاسمن
جلوهگر شد ماه کنعان حسن
لیک از سوز عطش، بیتاب بود
آفتاب روی او، مهتاب بود
بود از عشق عمویش جان به کف
خیل گلچینان به گردش بسته صف
این یکی از آن یکی، دلسنگتر
او نگین و حلقه میشد تنگتر
آن یکی گفتا که رویش دیدنی است
این یکی گفتا که این گل، چیدنی است
آن یکی گفتا: ز خون رنگش زنم
این یکی گفتا که من سنگش زنم
آن یکی گفتا: پریشانش کنید
مثل بابا تیربارانش کنید
عاقبت افتاد از پشت فرس
گل فتاد آخر به چنگ خار و خس
لعل لبهای پُر از خون، باز کرد
با عموی خود سخن، آغاز کرد
کای عموجان! من دگر جان بر لبم
من به زیر دست و پای مرکبم
ناگهان آن جان به بر، جانانه دید
شمع بیپروانه را پروانه دید
گفت: ای عمّو! رسیدی از چه دیر؟
پیکرم را بوسهباران کرده تیر
گر چه از سر تا به پا دردم، عمو!
باز هم دور تو میگردم، عمو!