- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۳۰۴
- شماره مطلب: ۴۶۶۶
-
چاپ
جان به کف
باز یاد آمد مرا، ای اهل دین!
از «غلام ترک» زینالعابدین
او که شمع محفل اهل ولاست
هر دل پاکی به یادش، کربلاست
جان به کف بگْرفته و دل باخته
شور عبّاسی به سر انداخته
عاشق امّا عاشق زخم قتال
تشنه امّا تشنهی آب وصال
دیدهاش در انتظار تیر عشق
سینهاش، سجّادهی شمشیر عشق
هستِ خود بر پای جانان ریخته
عشق با خونش به هم آمیخته
اشک شوقش بود جاری از دو عین
اذن میدان خواست از مولا حسین
شاه گفتا: کای سراپا شور و حال!
رو، ز مولایت ستان اذن قتال
چون گرفت آن عبد سر تا پا یقین
رخصت میدان ز زینالعابدین
شد به میدان، ماهِ رویش جلوهگر
گشت بر دریای لشکر، حملهور
هر که دید او را بدان جاه و جلال
گفت: اللَّه! قنبر است این یا بلال؟
غیرت عمّار در نیروی اوست
قدرت عبّاس در بازوی اوست
بس که از شمشیر قهرش ریخت خون
شد کویر تشنه، دشتی لالهگون
حمله میکرد از یمین و از یسار
کار دشمن زار شد در کارزار
آنقَدَر بارید بر او تیغ کین
تا که چون گلبرگ شد نقش زمین
با هزاران غم، دلی خشنود داشت
خنده بر لبهای خونآلود داشت
پیش از آن که جان برآید از تنش
دید دستی حلقه شد بر گردنش
کرد حس کاین دست، دستی آشناست
دید، دست زادهی دست خداست
شاه بگْرفت از محبّت در برش
رخ به رخ بنْهاد مثل اکبرش
کرد پُرخون دیده از دیدار او
اشک خود را ریخت بر رخسار او
روی خود بنْهاد آن ماه تمام
بر روی فرزند و بر روی غلام
یعنی اینجا عبد با مولا یکی است
هر که در ما نیست شد، با ما یکی است
عبد من، عبد خداوند من است
در محبّت، مثل فرزند من است
نوکری آموز، «میثم»! اینچنین
از غلام ترک زینالعابدین
-
بر حال حسین گریه کردم
ای بیت خدا، خدانگهدار
ای محفل عاشقان بیدار
ای سنگ نشان کوی دلدار
افسوس که با دو چشم خونبار
من از تو جدا شوم دگر بار
ای بیت خدا، خدانگهدار
-
صفایی ز آب فراتم بده
خداحافظ ای کعبه، ای بزم یار
خداحافظ ای بیت پروردگار
خداحافظ ای محفل اهل راز
خداحافظ ای قبلهام در نماز
-
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
مرغ سحرم دانۀ اشکم شده دانه
پیوسته کشد از جگرم شعله زبانه
تن خسته و کوه گنهم بر روی شانه
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
-
حج عبّاس تو در علقمه بود
کعبه، ای بیت خداوند جلیل
ای به سنگت، اثر پای خلیل
کعبه، ای خانۀ امّید همه
کعبه، ای مرکز توحید همه
جان به کف
باز یاد آمد مرا، ای اهل دین!
از «غلام ترک» زینالعابدین
او که شمع محفل اهل ولاست
هر دل پاکی به یادش، کربلاست
جان به کف بگْرفته و دل باخته
شور عبّاسی به سر انداخته
عاشق امّا عاشق زخم قتال
تشنه امّا تشنهی آب وصال
دیدهاش در انتظار تیر عشق
سینهاش، سجّادهی شمشیر عشق
هستِ خود بر پای جانان ریخته
عشق با خونش به هم آمیخته
اشک شوقش بود جاری از دو عین
اذن میدان خواست از مولا حسین
شاه گفتا: کای سراپا شور و حال!
رو، ز مولایت ستان اذن قتال
چون گرفت آن عبد سر تا پا یقین
رخصت میدان ز زینالعابدین
شد به میدان، ماهِ رویش جلوهگر
گشت بر دریای لشکر، حملهور
هر که دید او را بدان جاه و جلال
گفت: اللَّه! قنبر است این یا بلال؟
غیرت عمّار در نیروی اوست
قدرت عبّاس در بازوی اوست
بس که از شمشیر قهرش ریخت خون
شد کویر تشنه، دشتی لالهگون
حمله میکرد از یمین و از یسار
کار دشمن زار شد در کارزار
آنقَدَر بارید بر او تیغ کین
تا که چون گلبرگ شد نقش زمین
با هزاران غم، دلی خشنود داشت
خنده بر لبهای خونآلود داشت
پیش از آن که جان برآید از تنش
دید دستی حلقه شد بر گردنش
کرد حس کاین دست، دستی آشناست
دید، دست زادهی دست خداست
شاه بگْرفت از محبّت در برش
رخ به رخ بنْهاد مثل اکبرش
کرد پُرخون دیده از دیدار او
اشک خود را ریخت بر رخسار او
روی خود بنْهاد آن ماه تمام
بر روی فرزند و بر روی غلام
یعنی اینجا عبد با مولا یکی است
هر که در ما نیست شد، با ما یکی است
عبد من، عبد خداوند من است
در محبّت، مثل فرزند من است
نوکری آموز، «میثم»! اینچنین
از غلام ترک زینالعابدین