- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۷۴۱
- شماره مطلب: ۴۶۶۱
-
چاپ
عشق و مستی
سالخورده نخل بستان صفا
«مسلم بن عوسجه» آن با وفا
دید در بازار، غوغایی به پاست
صحبت از جنگ و حدیث از نینواست
ناکسان کوفه از برنا و پیر
میخرند اسباب جنگ از تیغ و تیر
غرق بحر فکر بود آن غمنصیب
ناگهانش دررسید از ره، حبیب
گفت با مسلم، حبیب: این های و هوی
هیچ میدانی چرا داده است روی؟
گفت: نی، برگو تو گر داری خبر
آگهم بنْمای از این شور و شر
چرخ را برگو دگر نیرنگ چیست؟
در خلایق، گفتوگوی جنگ چیست؟
گفت: این قوم بری از نام و ننگ
با حسین بن علی دارند جنگ
چونکه مسلم گشت آگه زین سخن
دود آهش رفت بر چرخ کهن
شد دلش از آتش غیرت، کباب
گفت: باید کرد رخ از خون، خضاب
عاشق، آری گر به دعوی، صادق است
غرق خون گشتن، خضاب عاشق است
تا نباشد دست را از خون، نگار
کی رسد بر دامن وصل نگار؟
الغرض؛ آن هر دو پیر حقپرست
از جوانمردی ز جان شستند دست
هر دو را شد غیر حق، محو از نظر
هر دو را عشق شهادت زد به سر
هر دو بگْرفتند بر کف، جان خویش
بهر ایثار ره جانان خویش
آمدند از کوفه بیرون با نوا
رهسپر گشتند سوی نینوا
راه طی کردند تا بردند راه
در حضور شاه بی خیل و سپاه
طرفهبزمی چیده شاه کربلا
میزند دور اندر آن جام بلا
میگساران پا به هستی میزنند
پای بر هستی ز مستی میزنند
چون خم می، آن دو رند بادهنوش
بودشان دل ز انتظار می به جوش
تا حریفی چند ساغر درکشید
پس بدیشان گردش ساغر رسید
ابتدا مسلم به مِی بنْهاد لب
کرد از شه، رخصت میدان طلب
شاه دین از مرحمت بنْواختش
پس مرخّص سوی میدان ساختش
پس علم شد، تیغ آتشبار او
آتشافشانی همی شد کار او
عاقبت چون گل، تنش صد چاک شد
وز ستم غلتان به روی خاک شد
سرور دین با حبیب نیکپی
آمدند از مهر بر بالین وی
عشق و مستی بین، وفاداری نگر
شیوهی جانبازی و یاری نگر
کآن به خونغلتیده، گاه ارتحال
با حبیب این بودیاش آخرمقال
که مده از دست، دامان حسین
تا کنی جان را به قربان حسین
پس حبیب آن پیرمرد نیکخوی
کز جوانمردان عالم بُرد گوی
وقت شد یابد به محبوب، اتّصال
هجر او گردد مبدّل بر وصال
ساخت جاری، اشک خونین از دو عین
کرد حاصل، اذن میدان از حسین
تاخت در میدان پی رزم عدو
گشت با یک دشت لشکر، روبهرو
تیغ بر کف، نعره از دل برکشید
زآن گروه بیحیا، کیفر کشید
کشت آن هم چندی از قوم پلید
تا به باغ خُلد بر مسلم رسید
باری؛ از عشق، آن دو پیر پاکجان
همعنان گشتند با بخت جوان
-
توفان بلا
حلال جمیع مشکلات است حسین
شویندۀ لوح سیئات است حسین
ای شیعه! تو را چه غم ز توفان بلا؟
جایی که سفینه النجاه است حسین
-
فغان یتیم
این شنیدم که چو آید به فغان، طفل یتیم
افتد از نالهی او، زلزله بر عرش عظیم
گر چنین است، چه کرده است ندانم با عرش
آه طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم؟
-
آزردن مهمان
تا چند زنی ظالم! چوب این لب عطشان را؟
بردار از این لبها، این چوب خزیران را
آخر نه تو را این سر، مهمان بُوَد؟ ای کافر!
تا چند روا داری، آزردن مهمان را؟
-
وقت رجعت
چون که گردیدند با احوال زار
آل عصمت، عازم شهر و دیار
وقت شد تا عترت شاه حجاز
از اسیری در وطن گردند باز
عشق و مستی
سالخورده نخل بستان صفا
«مسلم بن عوسجه» آن با وفا
دید در بازار، غوغایی به پاست
صحبت از جنگ و حدیث از نینواست
ناکسان کوفه از برنا و پیر
میخرند اسباب جنگ از تیغ و تیر
غرق بحر فکر بود آن غمنصیب
ناگهانش دررسید از ره، حبیب
گفت با مسلم، حبیب: این های و هوی
هیچ میدانی چرا داده است روی؟
گفت: نی، برگو تو گر داری خبر
آگهم بنْمای از این شور و شر
چرخ را برگو دگر نیرنگ چیست؟
در خلایق، گفتوگوی جنگ چیست؟
گفت: این قوم بری از نام و ننگ
با حسین بن علی دارند جنگ
چونکه مسلم گشت آگه زین سخن
دود آهش رفت بر چرخ کهن
شد دلش از آتش غیرت، کباب
گفت: باید کرد رخ از خون، خضاب
عاشق، آری گر به دعوی، صادق است
غرق خون گشتن، خضاب عاشق است
تا نباشد دست را از خون، نگار
کی رسد بر دامن وصل نگار؟
الغرض؛ آن هر دو پیر حقپرست
از جوانمردی ز جان شستند دست
هر دو را شد غیر حق، محو از نظر
هر دو را عشق شهادت زد به سر
هر دو بگْرفتند بر کف، جان خویش
بهر ایثار ره جانان خویش
آمدند از کوفه بیرون با نوا
رهسپر گشتند سوی نینوا
راه طی کردند تا بردند راه
در حضور شاه بی خیل و سپاه
طرفهبزمی چیده شاه کربلا
میزند دور اندر آن جام بلا
میگساران پا به هستی میزنند
پای بر هستی ز مستی میزنند
چون خم می، آن دو رند بادهنوش
بودشان دل ز انتظار می به جوش
تا حریفی چند ساغر درکشید
پس بدیشان گردش ساغر رسید
ابتدا مسلم به مِی بنْهاد لب
کرد از شه، رخصت میدان طلب
شاه دین از مرحمت بنْواختش
پس مرخّص سوی میدان ساختش
پس علم شد، تیغ آتشبار او
آتشافشانی همی شد کار او
عاقبت چون گل، تنش صد چاک شد
وز ستم غلتان به روی خاک شد
سرور دین با حبیب نیکپی
آمدند از مهر بر بالین وی
عشق و مستی بین، وفاداری نگر
شیوهی جانبازی و یاری نگر
کآن به خونغلتیده، گاه ارتحال
با حبیب این بودیاش آخرمقال
که مده از دست، دامان حسین
تا کنی جان را به قربان حسین
پس حبیب آن پیرمرد نیکخوی
کز جوانمردان عالم بُرد گوی
وقت شد یابد به محبوب، اتّصال
هجر او گردد مبدّل بر وصال
ساخت جاری، اشک خونین از دو عین
کرد حاصل، اذن میدان از حسین
تاخت در میدان پی رزم عدو
گشت با یک دشت لشکر، روبهرو
تیغ بر کف، نعره از دل برکشید
زآن گروه بیحیا، کیفر کشید
کشت آن هم چندی از قوم پلید
تا به باغ خُلد بر مسلم رسید
باری؛ از عشق، آن دو پیر پاکجان
همعنان گشتند با بخت جوان