مشخصات شعر

کشور دل

دید «مسلم» را «حبیب» حق‌پرست

با همه بی‌رنگی‌اش، رنگی به دست

 

گفت با زاریش کای دیرینه‌دوست!

وی که دانم طالب مغزی، نه پوست!

 

مسلما! هان! لحظه‌ای باز آر هوش

از حبیبت بشْنو و در جان بکوش

 

دیده بگشا، مسلما! وین عار بین

در اسیری، خسرو احرار بین

 

یوسف ما در زمین کربلا

می‌زند دل را به یاری، خود صلا

 

 

مسلم از وی چون شنید این سرگذشت

آب غیرت آمدش، از سر گذشت

 

آتش عشقش، چنان بر جان فتاد

که بنای هستی‌اش بر باد داد

 

هِشت رنگ آن جوهر یکتای فرد

وز عرض‌های جهان، اعراض کرد

 

گفت آن سرخیل ارباب وفا

با حبیب آن قبله‌ی اهل صفا:

 

چهره‌ی جان شویمی زین آب و گل

در زمین کربلا با خون دل

 

کشور دل تا که جای یار شد

آن دل از جان و جهان، بیزار شد

 

نازم آن عشق غیور پاک را!

کاو بسوزد این خس و خاشاک را

 

ای خوش! آن بی‌دل که شد شیدای شمع

هِشت سر، پروانه‌سان بر پای شمع

 

هان! «شهابا»! قصّه‌ی دل را بِهِل

کی تواند کرد بی‌دل، وصف دل؟

کشور دل

دید «مسلم» را «حبیب» حق‌پرست

با همه بی‌رنگی‌اش، رنگی به دست

 

گفت با زاریش کای دیرینه‌دوست!

وی که دانم طالب مغزی، نه پوست!

 

مسلما! هان! لحظه‌ای باز آر هوش

از حبیبت بشْنو و در جان بکوش

 

دیده بگشا، مسلما! وین عار بین

در اسیری، خسرو احرار بین

 

یوسف ما در زمین کربلا

می‌زند دل را به یاری، خود صلا

 

 

مسلم از وی چون شنید این سرگذشت

آب غیرت آمدش، از سر گذشت

 

آتش عشقش، چنان بر جان فتاد

که بنای هستی‌اش بر باد داد

 

هِشت رنگ آن جوهر یکتای فرد

وز عرض‌های جهان، اعراض کرد

 

گفت آن سرخیل ارباب وفا

با حبیب آن قبله‌ی اهل صفا:

 

چهره‌ی جان شویمی زین آب و گل

در زمین کربلا با خون دل

 

کشور دل تا که جای یار شد

آن دل از جان و جهان، بیزار شد

 

نازم آن عشق غیور پاک را!

کاو بسوزد این خس و خاشاک را

 

ای خوش! آن بی‌دل که شد شیدای شمع

هِشت سر، پروانه‌سان بر پای شمع

 

هان! «شهابا»! قصّه‌ی دل را بِهِل

کی تواند کرد بی‌دل، وصف دل؟

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×