- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۹۲۳
- شماره مطلب: ۴۶۵۵
-
چاپ
حنای خون
شد چو وارد شه، به دشت کربلا
گشت اندر کوفه، غوغایی به پا
شد به بازار، آن زمان روزی «حبیب»
دید بر پا گشته اوضاعی غریب
خاصه اندر سوق سیّافان شهر
عدّهای تیغ و سنان بدْهند زهر
از یکی پرسید: تیغت بهر چیست؟
گفت: از بهر حسین بن علی است
«مسلم بن عوسجه» در آن میان
با حنا در کوفه بود، آخر روان
گفت با وی، آن حبیب نکتهیاب:
موی خود را کن ز خون سر، خضاب
زآن که محبوب من و تو کربلاست
خون ما، بر موی ما، آخر حناست
جو حنایی را که رنگش، ثابت است
خوشدل آن کاو این حنا بر مویْ بست
الغرض؛ گشتند هر دو رهسپار
چون شب آمد، سوی کوی عشق یار
چون رسیدند آن دو، نزد شه ز راه
هر یکی زد بوسه بر رخسار شاه
این شنیدستم که مسلم، زودتر
کشته گشتی از حبیب خوشسِیَر
چون به خاک افتاد آن محنتنصیب
بر سرش با شاه دین آمد، حبیب
گفت با مسلم، حبیب نیکخو:
گر وصیّت باشدت، با من بگو
کرد مسلم پس اشاره سوی شاه
که منه دامان شاه کمسپاه
تا نگشتی کشته چون من، ای حبیب!
برنداری دست از این شاه غریب
این وصیّت را عمل، آن یار کرد
یاری شاهنشه ابرار کرد
همچو مسلم، آن حبیب بیقرین
بُد سرش بر دامن سلطان دین
لیک شاه دین چو افتادی به خاک
با تن مجروح و جسم چاکچاک
کس در آن لحظه نیامد بر سرش
از بلندی در تماشا، خواهرش
ختم کن، «خوشدل»! که از این ماجرا
سوخت، قلب شیعیان مرتضی
-
خضاب خون
داستانهایی که از شام خراب آوردهام
عالمی از صبر خود، در اضطراب آوردهام
رأس خونین تو بر نی بود با من همسفر
خود تو دانی زآن چه از شام خراب آوردهام
-
عهد کودکی
گفت زینب تا مکان در دامن مادر گرفتم
چون حسینِ خویش دیدم، شاد گشتم، پر گرفتم
از ازل من با برادر همسفر بودم در این ره
بهر خود، یاری چو شاهنشاه بیلشگر گرفتم
-
نایب خاص
نایب خاص امام بیعدیل
مسلم، آن پور برومند عقیل
مسلم، آن بر شاه دین، نایبمناب
چون علی بهر رسول مستطاب
-
عجب واعجب
شد به میدان فداکاری، «وهب»
آن مسلمانخوی نصرانینصب
کاو به عکس اهل ظاهر از درون
داشت ره با آن خداییرهنمون
حنای خون
شد چو وارد شه، به دشت کربلا
گشت اندر کوفه، غوغایی به پا
شد به بازار، آن زمان روزی «حبیب»
دید بر پا گشته اوضاعی غریب
خاصه اندر سوق سیّافان شهر
عدّهای تیغ و سنان بدْهند زهر
از یکی پرسید: تیغت بهر چیست؟
گفت: از بهر حسین بن علی است
«مسلم بن عوسجه» در آن میان
با حنا در کوفه بود، آخر روان
گفت با وی، آن حبیب نکتهیاب:
موی خود را کن ز خون سر، خضاب
زآن که محبوب من و تو کربلاست
خون ما، بر موی ما، آخر حناست
جو حنایی را که رنگش، ثابت است
خوشدل آن کاو این حنا بر مویْ بست
الغرض؛ گشتند هر دو رهسپار
چون شب آمد، سوی کوی عشق یار
چون رسیدند آن دو، نزد شه ز راه
هر یکی زد بوسه بر رخسار شاه
این شنیدستم که مسلم، زودتر
کشته گشتی از حبیب خوشسِیَر
چون به خاک افتاد آن محنتنصیب
بر سرش با شاه دین آمد، حبیب
گفت با مسلم، حبیب نیکخو:
گر وصیّت باشدت، با من بگو
کرد مسلم پس اشاره سوی شاه
که منه دامان شاه کمسپاه
تا نگشتی کشته چون من، ای حبیب!
برنداری دست از این شاه غریب
این وصیّت را عمل، آن یار کرد
یاری شاهنشه ابرار کرد
همچو مسلم، آن حبیب بیقرین
بُد سرش بر دامن سلطان دین
لیک شاه دین چو افتادی به خاک
با تن مجروح و جسم چاکچاک
کس در آن لحظه نیامد بر سرش
از بلندی در تماشا، خواهرش
ختم کن، «خوشدل»! که از این ماجرا
سوخت، قلب شیعیان مرتضی