مشخصات شعر

مشکین خامه

خامه‌ی مُشکین گرفت از مشک، لون

تا نویسد قصّه‌ی دل‌جوی «جون»

 

جون هم بود از غلامان سیاه

با سیاهی، روشن و رخشان چو ماه

 

در سرش، شوق شهادت اوفتاد

آمد و در نزد سلطان ایستاد

 

خواست رخصت، شاه فرمود: ای غلام!

من تو را کردم بِهِل، بیرون خرام

 

گشته‌ای بر آستان ما مقیم

بگْذرانی روزگارت در نعیم

 

نیست از شرط مروّت در ولا

در بلای ما تو گردی مبتلا

 

 

جون گفت: ای شاه خوبان! بیش از این

خود مرا مپْسند زار و شرم‌گین

 

خود همی دانم بُوَد رویم سیاه

بوی من بد باشد و حالم تباه

 

هم نژادم پست و خونم کم‌بهاست

لیک لطف و مرحمت، خوی شماست

 

بوده‌ام یک عمر با نعمت، انیس

بر در دولت‌سرایت، کاسه‌لیس

 

کی روا باشد؟ چو آمد روز سخت

من کشم زین آستان پاک، رَخت

 

من نه آن باشم، روا دارم جفا

روز محنت بشْکنم عهد وفا

 

بر ندارم دست، ای نیکوسرشت!

تا بری هم‌ره مرا سوی بهشت

 

مشک‌سان خوش‌بوی گردد، بوی من

روشن و رخشنده آید روی من

 

بر ندارم دستم از دامان تو

تا نمایم خویش را قربان تو

 

در رکابت خونم آید ریخته

با دماء پاکتان آمیخته

 

جان من بسْرشته با صدق و صفا

هم‌چو بوذر در هوای مصطفی

 

 

یافت رخصت، جانب میدان شتافت

حمله کرد و جمله کشت و صف شکافت

 

در رجز می‌گفت و صف‌ها می‌درید:

ضرب دست این سیه را بنْگرید

 

می‌زنم شمشیر و با دست و زبان

می‌کنم از شاه، دفع دشمنان

 

من امیدم، فیض و لطف بی‌حد است

شافع من در قیامت، احمد است

 

می‌زنم تیغ و نمایم از وفا

دفع شر از خاندان مصطفی

 

چون فتادش تیغ برّان از یمین

اوفتاد آن شیر اسود بر زمین

 

 

آمد از خرگاه، سلطان عباد

بر سر جسم غلامش ایستاد

 

دست‌ها برداشت کای ربّ حمید!

کن چو صبح روشنی، رویش سفید

 

نکهت فردوس گردان، بوی او

چون گلاب و عطر، خوش‌بو، خوی او

 

گفته آمد در حدیثی دل‌فروز

کز پی ده روز از قتلش هنوز

 

پیکرش دیدند رخشان و طری

بوی او چون عود و مشک اذفری

 

روی او، روشن چو صبح دل‌نواز

از دعای حضرت شاه حجاز

 

باد، رضوان خدا بر خون او!

حوریان خلد، پیرامون او!

مشکین خامه

خامه‌ی مُشکین گرفت از مشک، لون

تا نویسد قصّه‌ی دل‌جوی «جون»

 

جون هم بود از غلامان سیاه

با سیاهی، روشن و رخشان چو ماه

 

در سرش، شوق شهادت اوفتاد

آمد و در نزد سلطان ایستاد

 

خواست رخصت، شاه فرمود: ای غلام!

من تو را کردم بِهِل، بیرون خرام

 

گشته‌ای بر آستان ما مقیم

بگْذرانی روزگارت در نعیم

 

نیست از شرط مروّت در ولا

در بلای ما تو گردی مبتلا

 

 

جون گفت: ای شاه خوبان! بیش از این

خود مرا مپْسند زار و شرم‌گین

 

خود همی دانم بُوَد رویم سیاه

بوی من بد باشد و حالم تباه

 

هم نژادم پست و خونم کم‌بهاست

لیک لطف و مرحمت، خوی شماست

 

بوده‌ام یک عمر با نعمت، انیس

بر در دولت‌سرایت، کاسه‌لیس

 

کی روا باشد؟ چو آمد روز سخت

من کشم زین آستان پاک، رَخت

 

من نه آن باشم، روا دارم جفا

روز محنت بشْکنم عهد وفا

 

بر ندارم دست، ای نیکوسرشت!

تا بری هم‌ره مرا سوی بهشت

 

مشک‌سان خوش‌بوی گردد، بوی من

روشن و رخشنده آید روی من

 

بر ندارم دستم از دامان تو

تا نمایم خویش را قربان تو

 

در رکابت خونم آید ریخته

با دماء پاکتان آمیخته

 

جان من بسْرشته با صدق و صفا

هم‌چو بوذر در هوای مصطفی

 

 

یافت رخصت، جانب میدان شتافت

حمله کرد و جمله کشت و صف شکافت

 

در رجز می‌گفت و صف‌ها می‌درید:

ضرب دست این سیه را بنْگرید

 

می‌زنم شمشیر و با دست و زبان

می‌کنم از شاه، دفع دشمنان

 

من امیدم، فیض و لطف بی‌حد است

شافع من در قیامت، احمد است

 

می‌زنم تیغ و نمایم از وفا

دفع شر از خاندان مصطفی

 

چون فتادش تیغ برّان از یمین

اوفتاد آن شیر اسود بر زمین

 

 

آمد از خرگاه، سلطان عباد

بر سر جسم غلامش ایستاد

 

دست‌ها برداشت کای ربّ حمید!

کن چو صبح روشنی، رویش سفید

 

نکهت فردوس گردان، بوی او

چون گلاب و عطر، خوش‌بو، خوی او

 

گفته آمد در حدیثی دل‌فروز

کز پی ده روز از قتلش هنوز

 

پیکرش دیدند رخشان و طری

بوی او چون عود و مشک اذفری

 

روی او، روشن چو صبح دل‌نواز

از دعای حضرت شاه حجاز

 

باد، رضوان خدا بر خون او!

حوریان خلد، پیرامون او!

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×