مشخصات شعر

خطا و عطا

خود به ‌خود گفتا که ای سرگشته‌حر!

از پی باطل ز حق برگشته‌حر!

 

قند می‌پختی، شرنگ آمد پدید

صلح می‌جُستیّ و جنگ آمد پدید

 

بِه که حال از کفر، زی ایمان شوی

اهرمن بنْهی، سوی یزدان شوی

 

ز انقلابش، جیش گفتندی که خیر

تو جز از حق، می‌نترسیدی ز غیر

 

دشت کین، جنگ دلیران دیده‌ای

کام اژدر، چنگ شیران دیده‌ای

 

چون شد اکنون؟ کز غریبی کم‌سپاه

کوه اندامت ندارد وزن کاه

 

هان! گر از شمشیر ترسی، عار توست

ور ز کشتن می‌هراسی، کار توست

 

گفت: سِیر خلد و دوزخ می‌کنم

یاد در دنیا ز برزخ می‌کنم

 

یک طرف پیغمبر و یک سو یزید

«اُدخُلواها» جفت با «هَل مِن مَزید»

 

پس دو دست خود ز غم بر سر گرفت

فطرتش هم تیغ و قرآن برگرفت

 

گفت: ای دادارِ «غفّار‌الذّنوب»!

«کاشف‌الاسرار» و «ستّار‌العیوب»!

 

گر دل خاصان تو بشْکسته‌ام

باز دل بر عفو عامت بسته‌ام

 

 

وآن گه آمد تا به نزدیک خیام

گفت از حر، حجّت دین را سلام!

 

کی گمانم بود کوفی بی‌وفاست؟

هم‌چو نمرودش، سر جنگ خداست

 

گر به قرآن بخشی‌‌ام، شرمنده‌ام

ور به تیغم سر ببرّی، بنده‌ام

 

گر بخوانی، خیمه بر گردون زنم

ور برانی، غوطه اندر خون زنم

 

چاکرم از لطف اگر بنْوازی‌ام

شاکرم از قهر اگر بگْدازی‌ام

 

شاه گفت: «اهلاً و سهلاً»، مرحبا!

ای دو کونت، بنده‌ی بند قبا!

 

گر تو ببریدی ره ظاهر ز ما

ما ره باطن نبرّیم از شما

 

بحر کی در انتقام از قطره شد؟

مهر کی در انکسار از ذرّه شد؟

 

گر ز تو نسبت به ما سر زد خطا

آن خطا این‌جا بدل شد بر عطا

 

کفر اگر با ما رود، ایمان شود

طاعت ار بی‌ما چمد، عصیان شود

 

 

حر چو الطاف شه اندر خویش دید

عشق واپس مانده را در پیش دید

 

گفت: چون اوّل من آزردم تو را

اذن دِه تا گردمت اوّل ‌فدا

 

کز بد این قوم، من در خجلتم

عزّتم دادی، منه در ذلّتم

 

شاه فرمودش: تویی مهمان ما

میهمان را جاست، اندر جان ما

 

گفت: شاها! تو مگر مهمان نه‌ای؟

که امان از جان و خانمان نه‌ای

 

پس ز شه جُست اذن و گفتا خیر‌باد

شد به رزم و جیش را آواز داد:

 

رفته‌ام گریان و خندان آمدم

رفته‌ام مور و سلیمان آمدم

 

تن نهادم، پای تا سر جان شدم

جان چه باشد؟ جملگی جانان شدم

 

خالی از خود گشتم و پُر از خدا

از همه بیگانه با حق آشنا

 

این بگفت و تیغ خصم‌افکن کشید

برق، مانا رَخت بر خرمن کشید

 

خورْد و زد تیغ سبک، گرز گران

رفت و آمد گه کنار و گه میان

 

چون فتاد از پشت زین، آن با‌شُکوه

گفتی از پشت نسیم، افتاد کوه

 

بس به تن، تیرش نشست و خون بجَست

ضعف افکندش ز پا، بردش ز دست

 

بود او را نیمه‌جانی کز امام

دید بر بالین خود، جانی تمام

 

زیر لب، خندان سوی جنّات رفت

از صفت بگْسست و رو بر ذات رفت

 

طبع «جیحون» تا که حر را بنده شد

از مقالش، صفحه، مشک‌آکنده شد

خطا و عطا

خود به ‌خود گفتا که ای سرگشته‌حر!

از پی باطل ز حق برگشته‌حر!

 

قند می‌پختی، شرنگ آمد پدید

صلح می‌جُستیّ و جنگ آمد پدید

 

بِه که حال از کفر، زی ایمان شوی

اهرمن بنْهی، سوی یزدان شوی

 

ز انقلابش، جیش گفتندی که خیر

تو جز از حق، می‌نترسیدی ز غیر

 

دشت کین، جنگ دلیران دیده‌ای

کام اژدر، چنگ شیران دیده‌ای

 

چون شد اکنون؟ کز غریبی کم‌سپاه

کوه اندامت ندارد وزن کاه

 

هان! گر از شمشیر ترسی، عار توست

ور ز کشتن می‌هراسی، کار توست

 

گفت: سِیر خلد و دوزخ می‌کنم

یاد در دنیا ز برزخ می‌کنم

 

یک طرف پیغمبر و یک سو یزید

«اُدخُلواها» جفت با «هَل مِن مَزید»

 

پس دو دست خود ز غم بر سر گرفت

فطرتش هم تیغ و قرآن برگرفت

 

گفت: ای دادارِ «غفّار‌الذّنوب»!

«کاشف‌الاسرار» و «ستّار‌العیوب»!

 

گر دل خاصان تو بشْکسته‌ام

باز دل بر عفو عامت بسته‌ام

 

 

وآن گه آمد تا به نزدیک خیام

گفت از حر، حجّت دین را سلام!

 

کی گمانم بود کوفی بی‌وفاست؟

هم‌چو نمرودش، سر جنگ خداست

 

گر به قرآن بخشی‌‌ام، شرمنده‌ام

ور به تیغم سر ببرّی، بنده‌ام

 

گر بخوانی، خیمه بر گردون زنم

ور برانی، غوطه اندر خون زنم

 

چاکرم از لطف اگر بنْوازی‌ام

شاکرم از قهر اگر بگْدازی‌ام

 

شاه گفت: «اهلاً و سهلاً»، مرحبا!

ای دو کونت، بنده‌ی بند قبا!

 

گر تو ببریدی ره ظاهر ز ما

ما ره باطن نبرّیم از شما

 

بحر کی در انتقام از قطره شد؟

مهر کی در انکسار از ذرّه شد؟

 

گر ز تو نسبت به ما سر زد خطا

آن خطا این‌جا بدل شد بر عطا

 

کفر اگر با ما رود، ایمان شود

طاعت ار بی‌ما چمد، عصیان شود

 

 

حر چو الطاف شه اندر خویش دید

عشق واپس مانده را در پیش دید

 

گفت: چون اوّل من آزردم تو را

اذن دِه تا گردمت اوّل ‌فدا

 

کز بد این قوم، من در خجلتم

عزّتم دادی، منه در ذلّتم

 

شاه فرمودش: تویی مهمان ما

میهمان را جاست، اندر جان ما

 

گفت: شاها! تو مگر مهمان نه‌ای؟

که امان از جان و خانمان نه‌ای

 

پس ز شه جُست اذن و گفتا خیر‌باد

شد به رزم و جیش را آواز داد:

 

رفته‌ام گریان و خندان آمدم

رفته‌ام مور و سلیمان آمدم

 

تن نهادم، پای تا سر جان شدم

جان چه باشد؟ جملگی جانان شدم

 

خالی از خود گشتم و پُر از خدا

از همه بیگانه با حق آشنا

 

این بگفت و تیغ خصم‌افکن کشید

برق، مانا رَخت بر خرمن کشید

 

خورْد و زد تیغ سبک، گرز گران

رفت و آمد گه کنار و گه میان

 

چون فتاد از پشت زین، آن با‌شُکوه

گفتی از پشت نسیم، افتاد کوه

 

بس به تن، تیرش نشست و خون بجَست

ضعف افکندش ز پا، بردش ز دست

 

بود او را نیمه‌جانی کز امام

دید بر بالین خود، جانی تمام

 

زیر لب، خندان سوی جنّات رفت

از صفت بگْسست و رو بر ذات رفت

 

طبع «جیحون» تا که حر را بنده شد

از مقالش، صفحه، مشک‌آکنده شد

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×