- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۸/۱۳
- بازدید: ۳۵۴۱
- شماره مطلب: ۴۶۳
-
چاپ
غزل آتش
خونی چکید و حنجرۀ خاک جان گرفت
بغضی شکست و دامن هفتآسمان گرفت
آبی که دستبوس عطش بود، شعله زد
آتش، سراغ خیمۀ رنگینکمان گرفت
ابری برای گریه نیامد؛ ولی ز سنگ
خون، غنچهغنچه خاک تو را در میان گرفت
«اسبی زسمت علقمه آمد»؛ دگر بس است
تیری، امام آینهها را نشان گرفت
مانده است در حکایت این سوگ، شعر من
چندان که جسم سوخت و آتش به جان گرفت
***
از آخرین شرارۀ شعرم شنیدنی است:
«باید تقاص عافیت از کوفیان گرفت»
-
از آبها آبرو برد
خورشید آن روز، آن جا، در آن شب ستان چه میکرد؟
آیینه در آن هیاهو در آن بیابان چه میکرد؟
آتش که شیطان محض است در خیمهها چنگ انداخت
با دامنی شعلهور آه، بانوی باران چه میکرد؟
-
پیشامد زیبا
گرچه روزی تلختر از روز عاشورا نبود
آنچه ما دیدیم جز پیشامدی زیبا نبود
عشق میفرمود: «باید رفت»، میرفتند و هیچ
بیمشان از تیرهای تلخ و بیپروا نبود
غزل آتش
خونی چکید و حنجرۀ خاک جان گرفت
بغضی شکست و دامن هفتآسمان گرفت
آبی که دستبوس عطش بود، شعله زد
آتش، سراغ خیمۀ رنگینکمان گرفت
ابری برای گریه نیامد؛ ولی ز سنگ
خون، غنچهغنچه خاک تو را در میان گرفت
«اسبی زسمت علقمه آمد»؛ دگر بس است
تیری، امام آینهها را نشان گرفت
مانده است در حکایت این سوگ، شعر من
چندان که جسم سوخت و آتش به جان گرفت
***
از آخرین شرارۀ شعرم شنیدنی است:
«باید تقاص عافیت از کوفیان گرفت»