- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۱۴۶۶
- شماره مطلب: ۴۶۲۸
-
چاپ
شیشۀ حلم
لشکری همراه حرّ بن یزید
بهر استقبال شه از ره رسید
دید شه از قوم، احساس عطش
از عطش مشرف همه بر حال غش
گفت یاران را که بدْهید آبشان
کرد از لطف و کرم، شادابشان
باز فرمود: آب بر اسبان دهند
تا که اسبان از عطش هم وارهند
ای فدای لطف و جود و خوی تو!
آیت جنّت، رخ نیکوی تو!
هست با دشمن تو را لطف و کرم
دوستان را در دو عالم پس چه غم؟
خود تو را جود است بر خصم عنود
کی کنی محروم یاران را ز جود؟
الغرض؛ حر در مقابل ایستاد
با سپاهش، تا مؤذّن بانگ داد
آمد از خیمه برون شاه حجاز
تا به وقت ظهر بگْزارد نماز
گفت با حر، خسرو فرخندهکیش:
هم به یک سو رو تو با اصحاب خویش
با گروهت کن ادا، فرض نماز
نیستت گر در نماز ما نیاز
گفت: حاشا! تا تو باشی مقتدا
با تو فرض اولی است، ای شمع هدی!
در مصلّا ایستاد آن دلنواز
گفت تکبیر و شد آن دم در نماز
در نمازش هر دو لشکر بسته صف
ز اقتدایش برده صد فیض و شرف
گفت با اصحاب: بربندید بار
خود زنان را داشت بر محمل، سوار
رو به ره بنْهاد و پای اندر رکاب
تا از آن ره باز گردد با شتاب
حر جلو بگْرفت بر شه با سپه
گفت: نگْذارم که برگردی ز ره
آنچنان بگْرفت بر شه کار، تنگ
کآمد آخر شیشهی حلمش به سنگ
گفت گرید بر تو، ای حر! مادرت
زین جلوگیری، چه داری در سرت؟
از من مظلوم میخواهی چه چیز؟
بستهای بر ما چنین راه گریز
گفت حر: گر بُرد نام مادرم
دیگری، خود از جوابش نگْذرم
لیک نام مادرت جز با ادب
کی توانم بر زبان آورْد و لب؟
مادرت، دخت رسول هاشمی است
مادرت، مشکات نور فاطمی است
مادرت زهرا، شفیعهیْ محشر است
کی قیاسش با زنان دیگر است؟
نی به سوی کوفه، نی سوی حجاز
راه دیگر پیش گیر، ای سرفراز!
در رکابش کرد حر پا در رکاب
همچو سایه، همره آن آفتاب
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
شیشۀ حلم
لشکری همراه حرّ بن یزید
بهر استقبال شه از ره رسید
دید شه از قوم، احساس عطش
از عطش مشرف همه بر حال غش
گفت یاران را که بدْهید آبشان
کرد از لطف و کرم، شادابشان
باز فرمود: آب بر اسبان دهند
تا که اسبان از عطش هم وارهند
ای فدای لطف و جود و خوی تو!
آیت جنّت، رخ نیکوی تو!
هست با دشمن تو را لطف و کرم
دوستان را در دو عالم پس چه غم؟
خود تو را جود است بر خصم عنود
کی کنی محروم یاران را ز جود؟
الغرض؛ حر در مقابل ایستاد
با سپاهش، تا مؤذّن بانگ داد
آمد از خیمه برون شاه حجاز
تا به وقت ظهر بگْزارد نماز
گفت با حر، خسرو فرخندهکیش:
هم به یک سو رو تو با اصحاب خویش
با گروهت کن ادا، فرض نماز
نیستت گر در نماز ما نیاز
گفت: حاشا! تا تو باشی مقتدا
با تو فرض اولی است، ای شمع هدی!
در مصلّا ایستاد آن دلنواز
گفت تکبیر و شد آن دم در نماز
در نمازش هر دو لشکر بسته صف
ز اقتدایش برده صد فیض و شرف
گفت با اصحاب: بربندید بار
خود زنان را داشت بر محمل، سوار
رو به ره بنْهاد و پای اندر رکاب
تا از آن ره باز گردد با شتاب
حر جلو بگْرفت بر شه با سپه
گفت: نگْذارم که برگردی ز ره
آنچنان بگْرفت بر شه کار، تنگ
کآمد آخر شیشهی حلمش به سنگ
گفت گرید بر تو، ای حر! مادرت
زین جلوگیری، چه داری در سرت؟
از من مظلوم میخواهی چه چیز؟
بستهای بر ما چنین راه گریز
گفت حر: گر بُرد نام مادرم
دیگری، خود از جوابش نگْذرم
لیک نام مادرت جز با ادب
کی توانم بر زبان آورْد و لب؟
مادرت، دخت رسول هاشمی است
مادرت، مشکات نور فاطمی است
مادرت زهرا، شفیعهیْ محشر است
کی قیاسش با زنان دیگر است؟
نی به سوی کوفه، نی سوی حجاز
راه دیگر پیش گیر، ای سرفراز!
در رکابش کرد حر پا در رکاب
همچو سایه، همره آن آفتاب