- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۴۹۵
- شماره مطلب: ۴۵۷۷
-
چاپ
قصّۀ غصّهها
سیّد سجّاد، زینالعابدین
با «بشیر» از مرحمت گفتا چنین
که خدا رحمت کند باب تو را!
زآن که بودی طبع او، مدحتسرا
خود تو را هم باشد از آن فن، نصیب؟
یا نداری بهره زآن طبع عجیب؟
در جواب حجّت چارم، بشیر
گفت: من هم در بیانم، بینظیر
شاه گفتا: پس به یثرب آر روی
بر خلایق، شرح حال ما بگوی
یافت رخصت چون بشیر از آن جناب
رو به یثرب کرد با چشم پُرآب
مرد و زن بر گِرد او گشتند جمع
همچو کز پروانه فوجی گِرد شمع
تا به نزد قبر پیغمبر رسید
بر سر آن تربت انور رسید
چون به قبر مصطفی چشمش فتاد
آه جانکاهی برآورد از نهاد
رو به آن قبر مطهّر کرد و گفت
آن سخن را کز خلایق مینهفت
بعد از آن بر اهل یثرب رو نمود
وز بیان این حکایت لب گشود
گفت کاینک عترت «خیرالانام»
رو به یثرب آمدند از شهر شام
با امام ممتحن، سلطان دین
سیّد سجّاد، زینالعابدین
هر که دارد میل استقبالشان
یا که گردد مطّلع بر حالشان
اینک ایشان بر درِ دروازهاند
درخور اکرام بیاندازهاند
مرد و زن، مملوک و حر، پیر و جوان
جانب دروازه از هر سو روان
هر یکیشان در مقام گفتوگو
کرده از حال شهیدان، جستوجو
این یکی کرد از علیاکبر سؤال
وآن یکی از قاسم نیکوخصال
دیگری را بر زبان، عبّاس بود
پرسشش زآن سرفراز ناس بود
وآن امام راستین هم در جواب
شرح کرد آن وقعه را بر شیخ و شاب
از بنیهاشم به قِسمی ضجّه خاست
کز مدینه، شور محشر گشت راست
وز دگر جانب زنان بر سر زنان
گشته وارد بر سراپردهیْ زنان
زینبی دیدند، با حال پریش
چشم، خون و قد، کمان و سینه، ریش
ماه چهرش اوفتاده در محاق
جسم و جانش غرق بحر احتراق
بر دو چشمش، ابر نیسان برده رشک
آستین از دیدهاش، لبریز اشک
رنگ رخسار آنچنان درباخته
کز زنان صد تن، یکش نشناخته
گشت زینب، بدر و نِسوان، هالهاش
یا که نسوان گلشن و او، لالهاش
حلقهوش خیل زنان بر گِرد وی
چون «بناتالنّعش» بر گِرد «جدی»
در میان، بانوی عالم، نقطهوار
وآن زنان، پرگاروَش از هر کنار
آمدند آن خیل ماتمدیدگان
وآن گروه دل ز جان ببْریدگان
تا به نزد قبر زهرای بتول
آن گرامیمیوهی قلب رسول
چشم زینب چون بر آن مرقد فتاد
لرزهاش بر پیکر اَمجد فتاد
این عجب نبْوَد که گویم جبرییل
گشت مأمور از خداوند جلیل
تا عوالم را نگهداری کند
امر، بر هر یک به خودداری کند
زآن که چون زینب نماید درد دل
زآن مصیبتهای سخت جانگسِل
آه زهرا، آتشافروزی کند
نالهاش، عزم جهانسوزی کند
باری؛ آن غمدیدهی نادیدهکام
کرد بر آن روح پاک، اوّل سلام
بعد از آن لب بر شکایت باز کرد
وز حدیث کربلا، آغاز کرد
شرحِ در خون خفتن اکبر نمود
یادِ تیر و حنجر اصغر نمود
گه ز قتل عون و جعفر بازگفت
گه ز انصار دلاور راز گفت
گه ز قربان کردن طفلان خویش
گفت و عالم را نمود از غم، پریش
گاه گفتا بر دل دریای آب
گشت از سوز عطش، دلها کباب
گفت: مادر! بود خالی جای تو
تا ببیند چشم خونپالای تو
روز عاشورا چنان شد کار، تنگ
بر جگربند تو در میدان جنگ
کز عطش، لبهای او خشکیده بود
اشک خونینش، روان از دیده بود
چشم خونینش چنان گردیده تار
کآسمان را میندیدی جز غبار
در چنین حال و چنین گرما و سوز
میزد از اتمام حجّت دم، هنوز
لحظهای میزد به آوای حزین
دم ز «هل من ناصر» و «هل من معین»
گاه میگفت: از عطش، گشتم کباب
آخر، ای کافردلان! یک جرعه آب
در جواب، آن فرقهی بی نام و ننگ
وآن سیهدلتر، ز کفّار فرنگ
گاه، بر پهلو، سنانش میزدند
گاه، پیکان بر دهانش میزدند
تیغها و نیزهها افراختند
تا ز اسبش، بر زمین انداختند
مرکب بیصاحبش، سوی زنان
«اَلظَّلیمه، اَلظَّلیمه»گو، روان
چون عیالش زین خبر، آگه شدند
اشکریزان، رو به مقتل آمدند
گر تو، ای مادر! نبودی در عیان
تا ببینی، حال ما را آن زمان،
زینبت بود و به چشم خویش دید
بر حسینت، آنچه از اعدا رسید
من به چشم خویشتن، در قتلگاه
دیدمش افتاده با حال تباه
فرق، منشق گشته از شمشیر کین
تن مشبّک، از سنان و تیر کین
جان، مکّدر؛ سینه، سوزان؛ دل، کباب
روی و موی او به خون سر، خضاب
ناگهان دیدم، جهان شد منقلب
تودهی غَبرا ز حسرت، مضطرب
چشمهی خور، همچو تشت خون شده
حال عالم، جمله دیگرگون شده
ز آسمان آمد ندایی متّصل
که: «اَلا! انّ الحسینَ قد قُتِل»
مادرا! این از مصیباتم یکی است
وین ز غمهای فزونم، اندکی است
از لباس آن شه خونینکفن
نیست با ما جز همین یک پیرهن
کاین بُوَد از یوسف ما یادگار
بوی یوسف آیدش از پود و تار
اینک این پیراهن گلگون اوست
که منقّش هر نخش از خون اوست
گر چه باقی نیست او را تار و پود
بس که تیر و نیزه در او جا نمود
این قمیص از یوسف مصر من است
حال او، معلوم از این پیراهن است
وه! چه پیراهن؟ که از نوک خدنگ
وه! چه پیراهن؟ که از آسیب سنگ،
وه! چه پیراهن؟ که از تیغ و سنان
وه! چه پیراهن؟ که از ظلم خسان،
رخنهها چون خانهی زنبور داشت
چشمها از خاک و از خون، کور داشت
تار و پودش جمله در هم ریخته
هر نخی از ناوکی بگْسیخته
گفت: ای مادر! بُوَد این پیرهن
از حسین، آن یوسف گلگونبدن
زخم جسمش را بخواهی گر قیاس
کن قیاس از رخنههای این لباس
این بگفت و نطقش از یارا فتاد
دست غم بر سر زد و از پا فتاد
گاه رفت از هوش و گه آمد به هوش
گه کشید از سینهی سوزان، خروش
زین مصیبت، شمّهای چون عرضه داشت
قد به ذکر ماتم دیگر فراشت
وآن گه از درد اسیری، قصّه کرد
بهر مادر، شرحی از آن غصّه کرد
گاه ذکر از کوفه و زندان نمود
گه سخن از شام و از ویران نمود
بر فلک، شوری ز یثرب زد علم
که بُوَد عاجز ز تحریرش، قلم
قصّۀ غصّهها
سیّد سجّاد، زینالعابدین
با «بشیر» از مرحمت گفتا چنین
که خدا رحمت کند باب تو را!
زآن که بودی طبع او، مدحتسرا
خود تو را هم باشد از آن فن، نصیب؟
یا نداری بهره زآن طبع عجیب؟
در جواب حجّت چارم، بشیر
گفت: من هم در بیانم، بینظیر
شاه گفتا: پس به یثرب آر روی
بر خلایق، شرح حال ما بگوی
یافت رخصت چون بشیر از آن جناب
رو به یثرب کرد با چشم پُرآب
مرد و زن بر گِرد او گشتند جمع
همچو کز پروانه فوجی گِرد شمع
تا به نزد قبر پیغمبر رسید
بر سر آن تربت انور رسید
چون به قبر مصطفی چشمش فتاد
آه جانکاهی برآورد از نهاد
رو به آن قبر مطهّر کرد و گفت
آن سخن را کز خلایق مینهفت
بعد از آن بر اهل یثرب رو نمود
وز بیان این حکایت لب گشود
گفت کاینک عترت «خیرالانام»
رو به یثرب آمدند از شهر شام
با امام ممتحن، سلطان دین
سیّد سجّاد، زینالعابدین
هر که دارد میل استقبالشان
یا که گردد مطّلع بر حالشان
اینک ایشان بر درِ دروازهاند
درخور اکرام بیاندازهاند
مرد و زن، مملوک و حر، پیر و جوان
جانب دروازه از هر سو روان
هر یکیشان در مقام گفتوگو
کرده از حال شهیدان، جستوجو
این یکی کرد از علیاکبر سؤال
وآن یکی از قاسم نیکوخصال
دیگری را بر زبان، عبّاس بود
پرسشش زآن سرفراز ناس بود
وآن امام راستین هم در جواب
شرح کرد آن وقعه را بر شیخ و شاب
از بنیهاشم به قِسمی ضجّه خاست
کز مدینه، شور محشر گشت راست
وز دگر جانب زنان بر سر زنان
گشته وارد بر سراپردهیْ زنان
زینبی دیدند، با حال پریش
چشم، خون و قد، کمان و سینه، ریش
ماه چهرش اوفتاده در محاق
جسم و جانش غرق بحر احتراق
بر دو چشمش، ابر نیسان برده رشک
آستین از دیدهاش، لبریز اشک
رنگ رخسار آنچنان درباخته
کز زنان صد تن، یکش نشناخته
گشت زینب، بدر و نِسوان، هالهاش
یا که نسوان گلشن و او، لالهاش
حلقهوش خیل زنان بر گِرد وی
چون «بناتالنّعش» بر گِرد «جدی»
در میان، بانوی عالم، نقطهوار
وآن زنان، پرگاروَش از هر کنار
آمدند آن خیل ماتمدیدگان
وآن گروه دل ز جان ببْریدگان
تا به نزد قبر زهرای بتول
آن گرامیمیوهی قلب رسول
چشم زینب چون بر آن مرقد فتاد
لرزهاش بر پیکر اَمجد فتاد
این عجب نبْوَد که گویم جبرییل
گشت مأمور از خداوند جلیل
تا عوالم را نگهداری کند
امر، بر هر یک به خودداری کند
زآن که چون زینب نماید درد دل
زآن مصیبتهای سخت جانگسِل
آه زهرا، آتشافروزی کند
نالهاش، عزم جهانسوزی کند
باری؛ آن غمدیدهی نادیدهکام
کرد بر آن روح پاک، اوّل سلام
بعد از آن لب بر شکایت باز کرد
وز حدیث کربلا، آغاز کرد
شرحِ در خون خفتن اکبر نمود
یادِ تیر و حنجر اصغر نمود
گه ز قتل عون و جعفر بازگفت
گه ز انصار دلاور راز گفت
گه ز قربان کردن طفلان خویش
گفت و عالم را نمود از غم، پریش
گاه گفتا بر دل دریای آب
گشت از سوز عطش، دلها کباب
گفت: مادر! بود خالی جای تو
تا ببیند چشم خونپالای تو
روز عاشورا چنان شد کار، تنگ
بر جگربند تو در میدان جنگ
کز عطش، لبهای او خشکیده بود
اشک خونینش، روان از دیده بود
چشم خونینش چنان گردیده تار
کآسمان را میندیدی جز غبار
در چنین حال و چنین گرما و سوز
میزد از اتمام حجّت دم، هنوز
لحظهای میزد به آوای حزین
دم ز «هل من ناصر» و «هل من معین»
گاه میگفت: از عطش، گشتم کباب
آخر، ای کافردلان! یک جرعه آب
در جواب، آن فرقهی بی نام و ننگ
وآن سیهدلتر، ز کفّار فرنگ
گاه، بر پهلو، سنانش میزدند
گاه، پیکان بر دهانش میزدند
تیغها و نیزهها افراختند
تا ز اسبش، بر زمین انداختند
مرکب بیصاحبش، سوی زنان
«اَلظَّلیمه، اَلظَّلیمه»گو، روان
چون عیالش زین خبر، آگه شدند
اشکریزان، رو به مقتل آمدند
گر تو، ای مادر! نبودی در عیان
تا ببینی، حال ما را آن زمان،
زینبت بود و به چشم خویش دید
بر حسینت، آنچه از اعدا رسید
من به چشم خویشتن، در قتلگاه
دیدمش افتاده با حال تباه
فرق، منشق گشته از شمشیر کین
تن مشبّک، از سنان و تیر کین
جان، مکّدر؛ سینه، سوزان؛ دل، کباب
روی و موی او به خون سر، خضاب
ناگهان دیدم، جهان شد منقلب
تودهی غَبرا ز حسرت، مضطرب
چشمهی خور، همچو تشت خون شده
حال عالم، جمله دیگرگون شده
ز آسمان آمد ندایی متّصل
که: «اَلا! انّ الحسینَ قد قُتِل»
مادرا! این از مصیباتم یکی است
وین ز غمهای فزونم، اندکی است
از لباس آن شه خونینکفن
نیست با ما جز همین یک پیرهن
کاین بُوَد از یوسف ما یادگار
بوی یوسف آیدش از پود و تار
اینک این پیراهن گلگون اوست
که منقّش هر نخش از خون اوست
گر چه باقی نیست او را تار و پود
بس که تیر و نیزه در او جا نمود
این قمیص از یوسف مصر من است
حال او، معلوم از این پیراهن است
وه! چه پیراهن؟ که از نوک خدنگ
وه! چه پیراهن؟ که از آسیب سنگ،
وه! چه پیراهن؟ که از تیغ و سنان
وه! چه پیراهن؟ که از ظلم خسان،
رخنهها چون خانهی زنبور داشت
چشمها از خاک و از خون، کور داشت
تار و پودش جمله در هم ریخته
هر نخی از ناوکی بگْسیخته
گفت: ای مادر! بُوَد این پیرهن
از حسین، آن یوسف گلگونبدن
زخم جسمش را بخواهی گر قیاس
کن قیاس از رخنههای این لباس
این بگفت و نطقش از یارا فتاد
دست غم بر سر زد و از پا فتاد
گاه رفت از هوش و گه آمد به هوش
گه کشید از سینهی سوزان، خروش
زین مصیبت، شمّهای چون عرضه داشت
قد به ذکر ماتم دیگر فراشت
وآن گه از درد اسیری، قصّه کرد
بهر مادر، شرحی از آن غصّه کرد
گاه ذکر از کوفه و زندان نمود
گه سخن از شام و از ویران نمود
بر فلک، شوری ز یثرب زد علم
که بُوَد عاجز ز تحریرش، قلم