- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۰۱۳
- شماره مطلب: ۴۵۵۷
-
چاپ
بخت مقبل
داشت شاه تشنهکامان، دختری
دختری خورشیدرخ، فرّخفری
با وجود کودکی، آن دردمند
بازویش در بند و گردن در کمند
هر قدم جای تسلّی، سیلیاش
شد ز سیلی، رخ چو برقع نیلیاش
از زمین نینوا تا باب شام
باب جُستی زآن اسیران، گامگام
عمّهاش گفتی جواب: ای دلفروز!
کز سفر بازآیدت باب این دو روز
عنقریب از در، فراز آید تو را
آبِ از جو رفته، بازآید تو را
هر چه زآن بهتر نباشد در جهان
زین سفر بهر تو آرد ارمغان
گفت: ای عمّه! چرا ناید به سر؟
این سفر را چیست تأخیر اینقَدَر؟
خود مسافر را مگر برگشت نیست؟
علّت تأخیر بابا بهر چیست؟
من نخواهم در دو گیتی جز پدر
نیست در عمرم تمنّایی دگر
چون به شهر شام بار افتادشان
خصم در ویرانه، منزل دادشان
در خرابهیْ شام، آن خونینجگر
سوخت آن شب، شمعآسا تا سحر
آه آتشبارش از گردون گذشت
اشک توفانزایش از دریا و دشت
خستگیها از روانش تاب بُرد
چشم را در عین زاری، خواب بُرد
باب خود را جلوهگر در خواب دید
دید نقش خود ولی بر آب دید
رخ به تعظیم پدر بر خاک سود
وز شرافت، پای بر افلاک سود
باورم ناید ز بخت خویشتن
کاین من استم با تو در یک انجمن
ای پدر! یک دم به حرفم، گوش دار
تا چه پیش آورْد ما را روزگار
شامی و کوفی چو توفان سیه
حمله آوردند سوی خیمهگه
دوزخی از خشم وکین افروختند
چون دل ما خیمهها را سوختند
صحبت جدّ و پدر بگْذاشتی
بر یتیمانت نظر بگْماشتی
گر بپرسی صبح و شامم ز آب و نان
لخت دل نان بود و آب، اشک روان
ناله همدم، همنشین زنجیر و بند
آفتابم سایه بر سر میفکند
هر کجا این کاروان محمل گشود
منزل و مأوای ما ویرانه بود
خود نبودی تا ببینی این سفر
حال ما زآنسان که گفتم صد بتر
امشب از اقبال بخت مقبلم
گشت رخسارت، چراغ محفلم
دل تهی ناکرده از اندوه و درد
بخت خوابآلودهاش، بیدار کرد
شام را صبح نشور، آن نیمشب
اجتماع صبح و شام آمد عجب
بُرد خادم، سر بدان ویرانسرای
گنج را، آری؛ به ویرانه است جای
رویْپوش از تشت زر برداشتند
پیش رویش بر زمین بگْذاشتند
چون سری خونرنگ و خاکآلوده دید
جامهی جان، جای پیراهن درید
چشم افکندش به چشم و رو به رو
دوخت لَختی دیدهی حسرت بدو
آتشی دیگر به جانش درگرفت
«واحسینا» را نوا از سر گرفت
رخ به رخ بنهاد و بودش این خطاب:
وه! که کرد از خون سر، رویت خضاب؟
هان! مرا وقت یتیمی زود بود
سنگدل بود آن که این جرأت نمود
در جهان، پشت و پناهم بعد از این
کیست؟ ای پشت و پناه عالمین!
تا دم آخر وفا از کف نداد
سر به خاک پای آن سر برنهاد
از نوا شد نینوا، آن غمسرا
آری، آری؛ «کلّ ارضٍ کربلا»
تا «صفایی»! زین مصیبت دم زدی
آتش اندر دودهی آدم زدی
بردی از تن، مرد و زن را صبر و تاب
کردی از غم، انس و جن را دلکباب
-
ترکیب بند عاشورایی صفایی جندقی (بند اول)
امروز روز قتل شهیدان کربلاست
صحرای محشر، عرصۀ میدان نینواست
پشت حسینیان حجاز، از هلال غم
صوف مخالفان عراق، از نشاط راست
-
ناشکیبی
شطّ فرات از آتش حسرت، کباب شد
وز تشنگیش از عرق خجلت، آب شد
در حلق ساکنان بهشت، آب سلسبیل
بر یاد تشنهکامی او، خون ناب شد
-
رجال و نسا
بر حالت غریبی او، آسمان گریست
تنها نه آسمان، همه کون و مکان گریست
چون سوی مقتل آمد و بر کشتگان گذشت
بر هر جوان و پیر، خروشان چنان گریست
بخت مقبل
داشت شاه تشنهکامان، دختری
دختری خورشیدرخ، فرّخفری
با وجود کودکی، آن دردمند
بازویش در بند و گردن در کمند
هر قدم جای تسلّی، سیلیاش
شد ز سیلی، رخ چو برقع نیلیاش
از زمین نینوا تا باب شام
باب جُستی زآن اسیران، گامگام
عمّهاش گفتی جواب: ای دلفروز!
کز سفر بازآیدت باب این دو روز
عنقریب از در، فراز آید تو را
آبِ از جو رفته، بازآید تو را
هر چه زآن بهتر نباشد در جهان
زین سفر بهر تو آرد ارمغان
گفت: ای عمّه! چرا ناید به سر؟
این سفر را چیست تأخیر اینقَدَر؟
خود مسافر را مگر برگشت نیست؟
علّت تأخیر بابا بهر چیست؟
من نخواهم در دو گیتی جز پدر
نیست در عمرم تمنّایی دگر
چون به شهر شام بار افتادشان
خصم در ویرانه، منزل دادشان
در خرابهیْ شام، آن خونینجگر
سوخت آن شب، شمعآسا تا سحر
آه آتشبارش از گردون گذشت
اشک توفانزایش از دریا و دشت
خستگیها از روانش تاب بُرد
چشم را در عین زاری، خواب بُرد
باب خود را جلوهگر در خواب دید
دید نقش خود ولی بر آب دید
رخ به تعظیم پدر بر خاک سود
وز شرافت، پای بر افلاک سود
باورم ناید ز بخت خویشتن
کاین من استم با تو در یک انجمن
ای پدر! یک دم به حرفم، گوش دار
تا چه پیش آورْد ما را روزگار
شامی و کوفی چو توفان سیه
حمله آوردند سوی خیمهگه
دوزخی از خشم وکین افروختند
چون دل ما خیمهها را سوختند
صحبت جدّ و پدر بگْذاشتی
بر یتیمانت نظر بگْماشتی
گر بپرسی صبح و شامم ز آب و نان
لخت دل نان بود و آب، اشک روان
ناله همدم، همنشین زنجیر و بند
آفتابم سایه بر سر میفکند
هر کجا این کاروان محمل گشود
منزل و مأوای ما ویرانه بود
خود نبودی تا ببینی این سفر
حال ما زآنسان که گفتم صد بتر
امشب از اقبال بخت مقبلم
گشت رخسارت، چراغ محفلم
دل تهی ناکرده از اندوه و درد
بخت خوابآلودهاش، بیدار کرد
شام را صبح نشور، آن نیمشب
اجتماع صبح و شام آمد عجب
بُرد خادم، سر بدان ویرانسرای
گنج را، آری؛ به ویرانه است جای
رویْپوش از تشت زر برداشتند
پیش رویش بر زمین بگْذاشتند
چون سری خونرنگ و خاکآلوده دید
جامهی جان، جای پیراهن درید
چشم افکندش به چشم و رو به رو
دوخت لَختی دیدهی حسرت بدو
آتشی دیگر به جانش درگرفت
«واحسینا» را نوا از سر گرفت
رخ به رخ بنهاد و بودش این خطاب:
وه! که کرد از خون سر، رویت خضاب؟
هان! مرا وقت یتیمی زود بود
سنگدل بود آن که این جرأت نمود
در جهان، پشت و پناهم بعد از این
کیست؟ ای پشت و پناه عالمین!
تا دم آخر وفا از کف نداد
سر به خاک پای آن سر برنهاد
از نوا شد نینوا، آن غمسرا
آری، آری؛ «کلّ ارضٍ کربلا»
تا «صفایی»! زین مصیبت دم زدی
آتش اندر دودهی آدم زدی
بردی از تن، مرد و زن را صبر و تاب
کردی از غم، انس و جن را دلکباب