- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۴۸۱
- شماره مطلب: ۴۵۵۱
-
چاپ
یاد غریبان
مژده، عمّه! شام هجرم شد سحر
آمده باب عزیزم از سفر
بود اکنونم نشسته در کنار
میزدود از چهرهام، گرد و غبار
من نشسته بر سر زانوی او
شاد بودم از رخ دلجوی او
او کنون یاد از غریبان کرده بود
خوش گذر در کنج ویران کرده بود
بزم ما را روشن از رخسار داشت
لطف بیحد با من افگار داشت
پس چه شد؟ عمّه! چرا رفت از برم؟
آن ضیاء دیدهی از خون ترم
خاطرش گویا ز من رنجیده شد
که جدا او از منِ غمدیده شد
چون به او گفتم غم و رنج سفر
گوییا افسرده شد از من، پدر
گفتمش پای پیاده روی خار
میدویدم با تعب، شبهای تار
عمّه! گر از گفتنم شد با ملال
گو بیاید، من نگویم شرح حال
شرح غم دیگر نگویم با پدر
گر مرا آید به سر بار دگر
تا که «آذر» از خرابه، دم زند
آتش غم بر همه عالم زند
-
هلال زینب
کوفیان را دیده از غم، اشکبار
اندر آن هنگامه از خرد و کبار
بانوی دین دید چون افغانشان
از مصائب، دیدهی گریانشان،
-
بیتالاحزان
باز گشتم با غم و محنت، قرین
یادم آمد از غم «امّالبنین»
شد ز دشت کربلا چون باخبر
«بیتالاحزان» در بقیعش شد مقر
-
یا جّدا!
چون «بشیر» از امر زینالعابدین
وارد شهر مدینه شد غمین
بانگ زد: یا اهل یثرب! خاص و عام
بعد از این اندر مدینه «لامُقام»
-
بوی مشک
اهل بیت شاه دین با صد نوا
بار بر بستند از شام بلا
ره بپیمودند چندی بیقرار
تا که دشت کربلا شد آشکار
یاد غریبان
مژده، عمّه! شام هجرم شد سحر
آمده باب عزیزم از سفر
بود اکنونم نشسته در کنار
میزدود از چهرهام، گرد و غبار
من نشسته بر سر زانوی او
شاد بودم از رخ دلجوی او
او کنون یاد از غریبان کرده بود
خوش گذر در کنج ویران کرده بود
بزم ما را روشن از رخسار داشت
لطف بیحد با من افگار داشت
پس چه شد؟ عمّه! چرا رفت از برم؟
آن ضیاء دیدهی از خون ترم
خاطرش گویا ز من رنجیده شد
که جدا او از منِ غمدیده شد
چون به او گفتم غم و رنج سفر
گوییا افسرده شد از من، پدر
گفتمش پای پیاده روی خار
میدویدم با تعب، شبهای تار
عمّه! گر از گفتنم شد با ملال
گو بیاید، من نگویم شرح حال
شرح غم دیگر نگویم با پدر
گر مرا آید به سر بار دگر
تا که «آذر» از خرابه، دم زند
آتش غم بر همه عالم زند