- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۲۱۰۲
- شماره مطلب: ۴۵۳۹
-
چاپ
بیتالغزل
زینب، آن گردون عصمت را قمر
از فروغش، مهر رخشان، جلوهگر
مام را در صورت و معنی، نشان
فاطمه در هیأت زینب، عیان
در شجاعت، دخت شیر «لافتی»
در فصاحت، بنت میر «قُل کفی»
جوهر ایمان، عجین با طینتش
چرخ، خاضع، پیش اوج همّتش
بیت نغز از دفتر طبع ازل
بلکه این مجموعه را «بیتالغزل»
نغمهی موزون ساز اشتیاق
داغ بر دل، لالهی دشت فراق
ماه یثرب سر زده از جیب شام
پاره از انوار او، موج ظلام
برده با خود نور حق اندر دمشق
کرده آن بتخانه را محراب عشق
شور او در شام، شور انگیخته
انتظام کفر در هم ریخته
آن لوایی را که میر تشنهکام
زد به دشت کربلا، او زد به شام
جذبهی آن نهضت و شور و قیام
بُرد از دشت بلا با خود به شام
بُرد در ظلمتسرا، مشکات را
کرد دشت کربلا، شامات را
خندهها افسرد بر لبها ز غم
چشمها از اشکها گردید یم
هر چه مبهم بود، یکسر فاش شد
مهر سر زد تا نهان، خفّاش شد
سینهها، کانون عشق و شور گشت
دیدهها از دید حق، پُرنور گشت
دید هر چشمی که بیناییش بود
دیدن حق را تواناییش بود،
اهل باطل، نور ایمان کشتهاند
لفظ قرآن گفته، قرآن کشتهاند
کرده مقتل بهر حق، شامات را
در عزا بنْشاندهاند، آیات را
لفظ را بگْرفته، معنی هشتهاند
نام بت بر لوح دل بنْوشتهاند
هر نمازی در مصلّا خواندهاند
پشت اندر قبله گویا خواندهاند
در اذان، نام محمّد گفتهاند
معنی گفتار او بنْهفتهاند
دل، درون سینهها بگْرفت تاب
تیرگیها رفت و آمد آفتاب
شام را پُر کرد، نور مشرقین
گشت ورد هر زبان، نام حسین
پور هند آن از شراب کبر، مست
دید دیگر رشتهها از هم گسست
پایههای سلطنت گردید سست
پایه هر چندش نبودی از نخست
گفت با خود: روز خود کردم سیاه
وای! از این دیهیم و از این فرّ و جاه
خواست آب رفته را آرد به جوی
آن دنی، آن مُرتد بیآبروی
داد با اکراه، نی با میلِ جان
حکم بر آزادی آزادگان
باز شد زنجیر و غُل با قید و بند
شد رها هر آهوی سر در کمند
مرغ دستآموز دست ایزدی
بانوی خرگاه عزّ سرمدی
کرده فتح شام با عزّ و وقار
خواست کردن ترکِ آن ظلمتدیار
گشت در دل، شوق دیدارش فزون
شد عنان صبر و تاب از کف، برون
ای خدا! ای کاشف کرب و بلا!
کی شود بینم دیار کربلا؟
ای ز حُکمت در سکون، این تیرهمهد!
با برادر کی کنم تجدید عهد؟
کی شود؟ ای کردگار ذوالمنم!
بوسهها بر تربت پاکش زنم
دل دونیم از جور اشرار و لئام
نیمی اندر کربلا، نیمی به شام
گر چه جان از قید غم دربُرده بود
لیک آنجا گوهری گم کرده بود
گوهری از گوهر جان پُربها
گوهری از اشک عاشق، باصفا
میکند بی همّت پا، طیّ راه
بنْگرد بیمنّت چشم و نگاه:
روز عاشور است و هنگام فراق
شه، سراپا جذبه اندر اشتیاق
هر یک از اطفال خود، بدْرود کرد
تا عنان تابد به میدان نبرد
کودکان را یکبهیک بر او سپرد
دختری را لیک زآنان نام بُرد
کاین عزیز جان و جانان من است
فاش گویم، زینب! این جان من است
بعد من، زین کودک شیرینمقال
خوشپرستاری کن، ای زهراخصال!
وای! وای! از این ملال سینهسوز
هست آن گفتار در گوشم هنوز
لیک از آن کودک دگر نبْوَد نشان
همچو گنجی گشته در ویران، نهان
شد مجسّم پیش چشم، آن شام تار
کودک و آن نالههای زارزار
آن شرارانگیز، آه آتشین
آن دو چشم خونفشان از جور و کین
آن شب آخر که با رخسار زرد
روی خاک تیره، جان تسلیم کرد
آن سرشکِ سرخِ چون لعل بدخش
آن شرارِ آهِ همچون آذرخش
آن به تن، پیراهنِ صدپارهاش
آن تن خونین ز خار و خارهاش
آن پدر را خواستن با صد نیاز
آن برادر گفتنش با سوز و ساز
زین تجسّم دل به درد آمد نوان
گفت با سوز و تعب با شامیان
کای گروهِ از حقیقت کندهدل!
مانده اندر تنگنای آب و گِل!
میروم از این دیار پُربلا
لیک جانی از من اینجا مانده جا
مانده تا روشنگر جانها شود
ترجمان داستان ما شود
مانده تا باشد گواهی راستین
بهر جانافشانی اهل یقین
کاروان عشق با شور و نوا
شد روان از شام، سوی کربلا
باقی این داستان آتشین
«عابدا»! بگْذار تا در اربعین
-
بهای عصمت
تا مصحف جمال تو گردیده منظرم
آیات حُسن توست به هر جا که بنْگرم
جز آن که بینم از جلواتت به هر نگاه
سود از سواد دیدهی خونین نمیبَرم
-
اشک حسرت
ز درد دل بگویم یا غم دلدار یا هر دو؟
ز جور خصم نالم یا فراق یار یا هر دو؟
به خون دل نمیدانم ز دامن گَرد غم شویم؟
برادر! یا به اشک دیدهی خونبار یا هر دو؟
-
مجال صحبت
مادرا! ای مونس غمهای من
یاد تو، نوشینی رؤیای من
مدّتی هرچند بودم از تو دور
بود جان، بیطاقت و دل، ناصبور
-
صحرای اندوه
چون قطار محنت و رنج و بلا
کرد از شامات، ره در کربلا
سیّد سجّاد، زینالعابدین
قبلهی حاجات، ارباب یقین
بیتالغزل
زینب، آن گردون عصمت را قمر
از فروغش، مهر رخشان، جلوهگر
مام را در صورت و معنی، نشان
فاطمه در هیأت زینب، عیان
در شجاعت، دخت شیر «لافتی»
در فصاحت، بنت میر «قُل کفی»
جوهر ایمان، عجین با طینتش
چرخ، خاضع، پیش اوج همّتش
بیت نغز از دفتر طبع ازل
بلکه این مجموعه را «بیتالغزل»
نغمهی موزون ساز اشتیاق
داغ بر دل، لالهی دشت فراق
ماه یثرب سر زده از جیب شام
پاره از انوار او، موج ظلام
برده با خود نور حق اندر دمشق
کرده آن بتخانه را محراب عشق
شور او در شام، شور انگیخته
انتظام کفر در هم ریخته
آن لوایی را که میر تشنهکام
زد به دشت کربلا، او زد به شام
جذبهی آن نهضت و شور و قیام
بُرد از دشت بلا با خود به شام
بُرد در ظلمتسرا، مشکات را
کرد دشت کربلا، شامات را
خندهها افسرد بر لبها ز غم
چشمها از اشکها گردید یم
هر چه مبهم بود، یکسر فاش شد
مهر سر زد تا نهان، خفّاش شد
سینهها، کانون عشق و شور گشت
دیدهها از دید حق، پُرنور گشت
دید هر چشمی که بیناییش بود
دیدن حق را تواناییش بود،
اهل باطل، نور ایمان کشتهاند
لفظ قرآن گفته، قرآن کشتهاند
کرده مقتل بهر حق، شامات را
در عزا بنْشاندهاند، آیات را
لفظ را بگْرفته، معنی هشتهاند
نام بت بر لوح دل بنْوشتهاند
هر نمازی در مصلّا خواندهاند
پشت اندر قبله گویا خواندهاند
در اذان، نام محمّد گفتهاند
معنی گفتار او بنْهفتهاند
دل، درون سینهها بگْرفت تاب
تیرگیها رفت و آمد آفتاب
شام را پُر کرد، نور مشرقین
گشت ورد هر زبان، نام حسین
پور هند آن از شراب کبر، مست
دید دیگر رشتهها از هم گسست
پایههای سلطنت گردید سست
پایه هر چندش نبودی از نخست
گفت با خود: روز خود کردم سیاه
وای! از این دیهیم و از این فرّ و جاه
خواست آب رفته را آرد به جوی
آن دنی، آن مُرتد بیآبروی
داد با اکراه، نی با میلِ جان
حکم بر آزادی آزادگان
باز شد زنجیر و غُل با قید و بند
شد رها هر آهوی سر در کمند
مرغ دستآموز دست ایزدی
بانوی خرگاه عزّ سرمدی
کرده فتح شام با عزّ و وقار
خواست کردن ترکِ آن ظلمتدیار
گشت در دل، شوق دیدارش فزون
شد عنان صبر و تاب از کف، برون
ای خدا! ای کاشف کرب و بلا!
کی شود بینم دیار کربلا؟
ای ز حُکمت در سکون، این تیرهمهد!
با برادر کی کنم تجدید عهد؟
کی شود؟ ای کردگار ذوالمنم!
بوسهها بر تربت پاکش زنم
دل دونیم از جور اشرار و لئام
نیمی اندر کربلا، نیمی به شام
گر چه جان از قید غم دربُرده بود
لیک آنجا گوهری گم کرده بود
گوهری از گوهر جان پُربها
گوهری از اشک عاشق، باصفا
میکند بی همّت پا، طیّ راه
بنْگرد بیمنّت چشم و نگاه:
روز عاشور است و هنگام فراق
شه، سراپا جذبه اندر اشتیاق
هر یک از اطفال خود، بدْرود کرد
تا عنان تابد به میدان نبرد
کودکان را یکبهیک بر او سپرد
دختری را لیک زآنان نام بُرد
کاین عزیز جان و جانان من است
فاش گویم، زینب! این جان من است
بعد من، زین کودک شیرینمقال
خوشپرستاری کن، ای زهراخصال!
وای! وای! از این ملال سینهسوز
هست آن گفتار در گوشم هنوز
لیک از آن کودک دگر نبْوَد نشان
همچو گنجی گشته در ویران، نهان
شد مجسّم پیش چشم، آن شام تار
کودک و آن نالههای زارزار
آن شرارانگیز، آه آتشین
آن دو چشم خونفشان از جور و کین
آن شب آخر که با رخسار زرد
روی خاک تیره، جان تسلیم کرد
آن سرشکِ سرخِ چون لعل بدخش
آن شرارِ آهِ همچون آذرخش
آن به تن، پیراهنِ صدپارهاش
آن تن خونین ز خار و خارهاش
آن پدر را خواستن با صد نیاز
آن برادر گفتنش با سوز و ساز
زین تجسّم دل به درد آمد نوان
گفت با سوز و تعب با شامیان
کای گروهِ از حقیقت کندهدل!
مانده اندر تنگنای آب و گِل!
میروم از این دیار پُربلا
لیک جانی از من اینجا مانده جا
مانده تا روشنگر جانها شود
ترجمان داستان ما شود
مانده تا باشد گواهی راستین
بهر جانافشانی اهل یقین
کاروان عشق با شور و نوا
شد روان از شام، سوی کربلا
باقی این داستان آتشین
«عابدا»! بگْذار تا در اربعین