- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۲۱۰۵
- شماره مطلب: ۴۵۳۳
-
چاپ
دیری باصفا
داد چرخ توسن معکوسسِیر
جای خاصان حرم، در پای دیر
دیری امّا در صفا «بیتالحرام»
کعبهای، در وی خلیلی را مقام
معتکف در وی، یکی پیری صبیح
چون به تخت طارم چارم، مسیح
راهبی، روشندلی، فرزانهای
مسجدی در کسوت بتخانهای
ناگهان دستی ز غیب آمد پدید
با مداد خون و با کلک حدید
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون به دیوار حصار
کامّتی که کشت فرزند بتول
خواهد آیا شافعش بودن رسول؟
کافران ماندند از او حیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
کرد راهب سر برون از دیر و دید
آتشی سوزان به نخل نی، پدید
شعلهرویی، خودنمایی میکند
فاش دعویّ خدایی میکند
فتنهی دلهای آگاه است، این
دعوی «انّی اناالله» است، این
پیر روشندل پس از روی شگفت
رو به سوی آن سیهبختان گرفت
گفت: اللَّه! این گرامیسر ز کیست؟
رفته بر نوک سنان از بهر چیست؟
پاسخش دادند آن قوم جهول
کز حسین بن علی، سبط رسول
پس بگفتا: عیسی ار فرزند داشت
امّتش بر روی چشمش میگذاشت
داد بر آن کورچشمان پلید
درهمی معدود و آن سر را خرید
دیْرگاه از وی، سراپا نور شد
چاه ظلمت، جلوهگاه طور شد
دیْرگاه هفتم نیلیقباب
گفت با خود: «لیتنی کُنتُ تراب»!
آمد از هاتف ندا در گوش وی
کای مبارکطالع فرخندهپی!
خوش همای دولت آوردی به دست
شاد باش، ای پیر راد دینپرست!
کاین عزیز کردگار داور است
ناز پرورد رسول اطهر است
ذروهی عرش است، کمتر پایهاش
خفته صد «روحالقدس» در سایهاش
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیر خرابآباد، هِشت
شور این سر بُرد موسی را به طور
«رَبّ اَرْنی»گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او، سرشار شد
با هزاران شوق، سوی دار شد
هر که را سودای عشقی در سر است
شور عشق این سر بیپیکر است
پیر دیر آن سر گرفت اندر کنار
کرد مروارید تر بر وی نثار
شست با کافور و عنبر موی او
با ادب بنْهاد رو بر روی او
دید زآن تابندهرو، آن نیکبخت
آنچه در شب دیده موسی از درخت
سر به بالا کرد کای شاه قِدم!
حقّ عیسای مسیح پاکدم!
حکم کن کاین سر گشاید لب به گفت
سازدم آگاه از این سرّ نهفت
پس به گفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره، عیسای مسیح
گفت: برگو، خواستار چیستی؟
گفت: اللَّه! فاش گو، تو کیستی؟
من برآنم که تویی دادار رب
عیسی، ابن و روح، ناموس و تو، اَب
گفت: نی، نی؛ «الحذر» زین کیش بد
رو فروخوان «قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدْ»
پاکیزدان «لَمْ یَلدْ، لَمْ یُولَدْ» است
ساحتش، عاری از این قید و حد است
من ز روح و ابن و اَب، آنسوترم
کردگار «لم یلد» را مظهرم
من حسین بن علیّ عالیام
که به مُلک آفرینش، والیام
مادرم، بنت شهنشاه حجیز
مریمش از جان و دل باشد کنیز
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه ببْریدند اعدا، حنجرم
گفت: اللَّه! ای شه پوزشپذیر!
رحم کن بر حال این ترسای پیر
گفت: حاشا! کی شود مقبول رب؟
معتکف در شرک روح و ابن و اَب
شوری از «لا» در دل آگاه زن
وندر او خیمه ز «الّا الله» زن
زآن سپس در بزم خاصان نِه قدم
برخور از تقدیس سلطان قِدم
راهب از تلقین آن شاه وجود
لب به تهلیل شهادت برگشود
مصطفی را با رسالت، یاد کرد
زآن سپس رو بر خدیو راد کرد
کای کلام ناطق ربّ غفور!
ناسخ تورات و انجیل و زبور!
باش زین پیر این شهادت را گواه
روز رستاخیز در پیش اله
این بگفت و شاه را بدرود کرد
سر بداد و چهره، اشکآلود کرد
دیر ترسا، کعبهی مقصود شد
وآن زیان او، سراپا سود شد
کی زیان بیند ز سودا؟ ای عمید!
آن که درهم داد و یوسف را خرید
-
خضرا و غبرا
ای ز داغ تو روان، خون دل از دیدهی حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
-
آهوان حرم
چون کاروانِ دشتِ بلا، رو به شام کرد
صبحِ امید اهل حرم، رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأیید کیش خویش
سجّاد را به بستن دست، اهتمام کرد
-
میر کاروان
ای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خوابِ ناز کن
ای وارثِ سریرِ امامت! به پای خیز
بر کشتگان بیکفنِ خود، نماز کن
-
یا ایّها العزیز!
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو، شور قیامت! به پای خیز
زینب بَرَت بضاعت مزجات، جان به کف
آورده با ترانهی «یا ایُّها العزیز!»
دیری باصفا
داد چرخ توسن معکوسسِیر
جای خاصان حرم، در پای دیر
دیری امّا در صفا «بیتالحرام»
کعبهای، در وی خلیلی را مقام
معتکف در وی، یکی پیری صبیح
چون به تخت طارم چارم، مسیح
راهبی، روشندلی، فرزانهای
مسجدی در کسوت بتخانهای
ناگهان دستی ز غیب آمد پدید
با مداد خون و با کلک حدید
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون به دیوار حصار
کامّتی که کشت فرزند بتول
خواهد آیا شافعش بودن رسول؟
کافران ماندند از او حیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
کرد راهب سر برون از دیر و دید
آتشی سوزان به نخل نی، پدید
شعلهرویی، خودنمایی میکند
فاش دعویّ خدایی میکند
فتنهی دلهای آگاه است، این
دعوی «انّی اناالله» است، این
پیر روشندل پس از روی شگفت
رو به سوی آن سیهبختان گرفت
گفت: اللَّه! این گرامیسر ز کیست؟
رفته بر نوک سنان از بهر چیست؟
پاسخش دادند آن قوم جهول
کز حسین بن علی، سبط رسول
پس بگفتا: عیسی ار فرزند داشت
امّتش بر روی چشمش میگذاشت
داد بر آن کورچشمان پلید
درهمی معدود و آن سر را خرید
دیْرگاه از وی، سراپا نور شد
چاه ظلمت، جلوهگاه طور شد
دیْرگاه هفتم نیلیقباب
گفت با خود: «لیتنی کُنتُ تراب»!
آمد از هاتف ندا در گوش وی
کای مبارکطالع فرخندهپی!
خوش همای دولت آوردی به دست
شاد باش، ای پیر راد دینپرست!
کاین عزیز کردگار داور است
ناز پرورد رسول اطهر است
ذروهی عرش است، کمتر پایهاش
خفته صد «روحالقدس» در سایهاش
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیر خرابآباد، هِشت
شور این سر بُرد موسی را به طور
«رَبّ اَرْنی»گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او، سرشار شد
با هزاران شوق، سوی دار شد
هر که را سودای عشقی در سر است
شور عشق این سر بیپیکر است
پیر دیر آن سر گرفت اندر کنار
کرد مروارید تر بر وی نثار
شست با کافور و عنبر موی او
با ادب بنْهاد رو بر روی او
دید زآن تابندهرو، آن نیکبخت
آنچه در شب دیده موسی از درخت
سر به بالا کرد کای شاه قِدم!
حقّ عیسای مسیح پاکدم!
حکم کن کاین سر گشاید لب به گفت
سازدم آگاه از این سرّ نهفت
پس به گفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره، عیسای مسیح
گفت: برگو، خواستار چیستی؟
گفت: اللَّه! فاش گو، تو کیستی؟
من برآنم که تویی دادار رب
عیسی، ابن و روح، ناموس و تو، اَب
گفت: نی، نی؛ «الحذر» زین کیش بد
رو فروخوان «قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدْ»
پاکیزدان «لَمْ یَلدْ، لَمْ یُولَدْ» است
ساحتش، عاری از این قید و حد است
من ز روح و ابن و اَب، آنسوترم
کردگار «لم یلد» را مظهرم
من حسین بن علیّ عالیام
که به مُلک آفرینش، والیام
مادرم، بنت شهنشاه حجیز
مریمش از جان و دل باشد کنیز
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه ببْریدند اعدا، حنجرم
گفت: اللَّه! ای شه پوزشپذیر!
رحم کن بر حال این ترسای پیر
گفت: حاشا! کی شود مقبول رب؟
معتکف در شرک روح و ابن و اَب
شوری از «لا» در دل آگاه زن
وندر او خیمه ز «الّا الله» زن
زآن سپس در بزم خاصان نِه قدم
برخور از تقدیس سلطان قِدم
راهب از تلقین آن شاه وجود
لب به تهلیل شهادت برگشود
مصطفی را با رسالت، یاد کرد
زآن سپس رو بر خدیو راد کرد
کای کلام ناطق ربّ غفور!
ناسخ تورات و انجیل و زبور!
باش زین پیر این شهادت را گواه
روز رستاخیز در پیش اله
این بگفت و شاه را بدرود کرد
سر بداد و چهره، اشکآلود کرد
دیر ترسا، کعبهی مقصود شد
وآن زیان او، سراپا سود شد
کی زیان بیند ز سودا؟ ای عمید!
آن که درهم داد و یوسف را خرید
شعرش عالیه.دیر راهب.شاعرش کیه؟