- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۸۴۴
- شماره مطلب: ۴۵۳۲
-
چاپ
یک سخن
شه به حال جذبه، گرم سِیر شد
عشق یارش، رهنمون بر دیر شد
کای مسیحادم! قدم را خیر کن
یک شبی هم منزل اندر دیر کن
راهب اندر غرفه، سرگرم نیاز
چشم حقبین را بدان سو کرد باز
دید بر نی، جلوهگر زیباسری
عیسویدم، موسویبیضا، سری
جلوهی حق، ظاهر از سیمای او
در سخن، لبهای روحافزای او
گفت راهب اینچنین کای نیزهدار!
امشبی را پاسِ سر با من بدار
بدرهی زر داد و آن سر را گرفت
سر بداد او، بدرهی زر را گرفت
بُرد سر را، شُست با مشک و گلاب
با ادب بنْشست و بنْمود این خطاب:
آه! ای سر! گو به من بهر خدا
از چه رو گشته سرت از تن جدا؟
شاه را شفْقت فزود از زاریاش
وآن به چهره، اشکهای جاریاش
گفت: ای راهب! مپرس از کار من
پی نخواهی بُرد بر اسرار من
راهبا! من عاشق دلخستهام
دل به عشق روی دلبر بستهام
دارم اندر سر، هوای کوی دوست
شد دلم زنجیری گیسوی دوست
خود به صورت اسم من باشد، حسین
آن که بر پا کرده است، این شور و شین
من بنای عشق را بانی شدم
در ره عشق و وفا، فانی شدم
گر ببینی، راهبا! لبتشنهام
تشنهی شمشیر و تیر و دشنهام،
لیک در معنی منم آب حیات
گر چه دادم تشنه جان، نزد فرات
راهب از خواب گران، بیدار شد
جرعهای نوشید و پس هشیار شد
شد سخن باریک، «منصوری»! بس است
یک سخن بس گر که در خانه کس است
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
یک سخن
شه به حال جذبه، گرم سِیر شد
عشق یارش، رهنمون بر دیر شد
کای مسیحادم! قدم را خیر کن
یک شبی هم منزل اندر دیر کن
راهب اندر غرفه، سرگرم نیاز
چشم حقبین را بدان سو کرد باز
دید بر نی، جلوهگر زیباسری
عیسویدم، موسویبیضا، سری
جلوهی حق، ظاهر از سیمای او
در سخن، لبهای روحافزای او
گفت راهب اینچنین کای نیزهدار!
امشبی را پاسِ سر با من بدار
بدرهی زر داد و آن سر را گرفت
سر بداد او، بدرهی زر را گرفت
بُرد سر را، شُست با مشک و گلاب
با ادب بنْشست و بنْمود این خطاب:
آه! ای سر! گو به من بهر خدا
از چه رو گشته سرت از تن جدا؟
شاه را شفْقت فزود از زاریاش
وآن به چهره، اشکهای جاریاش
گفت: ای راهب! مپرس از کار من
پی نخواهی بُرد بر اسرار من
راهبا! من عاشق دلخستهام
دل به عشق روی دلبر بستهام
دارم اندر سر، هوای کوی دوست
شد دلم زنجیری گیسوی دوست
خود به صورت اسم من باشد، حسین
آن که بر پا کرده است، این شور و شین
من بنای عشق را بانی شدم
در ره عشق و وفا، فانی شدم
گر ببینی، راهبا! لبتشنهام
تشنهی شمشیر و تیر و دشنهام،
لیک در معنی منم آب حیات
گر چه دادم تشنه جان، نزد فرات
راهب از خواب گران، بیدار شد
جرعهای نوشید و پس هشیار شد
شد سخن باریک، «منصوری»! بس است
یک سخن بس گر که در خانه کس است