- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۰۴۱
- شماره مطلب: ۴۵۲۹
-
چاپ
شبّر و شبیر
کوفیان بر ناقهها بستند بار
رو به سوی شام گشته رهسپار
حضرت سجّاد، ماه احتشام
همچو انجم، کودکان دورش تمام
عیسی چرخ کبودش داده سِیر
راهشان افتاد اندر پای دیر
وه! چه دیری؟ چون گلستان ارم
پیر در وی چون خلیل اندر حرم
راهب آوردی برون سر بهر سِیر
دید نخل طور موسی، پای دیر
راهب دلخستهی زار و پریش
گفت آن دم با همه یاران خویش:
یوسفی بینم بُوَد محزون و زار
یا که عیسایی بُوَد بر روی دار
آنچه میبینم من از این راه دور
نخلهی موسی بُوَد در کوه طور
ماه نو، طالع شده اندر سما
دعوی وجهاللَّهی دارد به ما
گمرهان را روی بر ره میکند
دعوی «انّی انااللَّه» میکند
گر بُوَد خورشید، فوق آسمان
از چه نازل گشته بر نوک سنان؟
راهب محزون، روان با اشک و آه
آمد آن دم تا برِ میر سپاه
گفت: این سرها چرا باشد به نی؟
از که باشد آن سر فرخندهپی؟
در جوابش گفت ملعونی جهول:
باشد این سر از حسین، قلب رسول
این سر فرزند زهرا و علی است
زآن سبب صحرا ز نورش، منجلی است
گفت راهب کای گروه بیحیا!
باشد این سر، نور چشم مصطفی
درهمی معدود از مال پدر
داد بر دشمن، از او بگْرفت سر
هاتفی بر گوش وی دادی ندا
کاین سر پُرخون تو را شد مقتدا
خوش به زندان، یوسف آوردی به دست
این کلیسا صد حرم را دست بست
این عزیز کردگار است و رسول
نور چشم مرتضی، قلب بتول
بوالبشر را فخر باشد زین پسر
گر نبودی این، نبودی بوالبشر
شور این سر با ذبیحالله شد
کاو ز عشق حق به قربانگاه شد
شور این سر برده موسی را به نیل
کرده آتش را گلستان بر خلیل
راهب آن سر شست با اشک بصر
رو به سوی حق شدی با چشم تر
کای خداوند مسیح پاکزاد!
هم به حقّ مریم! ای ربّ عباد!
این سر ببْریده را بگْشای لب
تا مرا سازد رها از این تعب
نطق فرمود آن کلاماللَّه، فصیح
همچو در گهوارهی طفلی، مسیح:
گر تو را آیات تورات از بر است
نام ما آنجا شبیر و شبّر است
من حسین، نور دو چشم حیدرم
جدّ من احمد وَ زهرا مادرم
گفت: شاها! تو شفاعت کن مرا
گفت: ای راهب! اطاعت کن مرا
تا که راهب زآن شهادت یاد کرد
خود ز تثلیث و ز غم، آزاد کرد
گفت: شاها! باش در محشر، گواه
من مسلمان و به نزدت، عذرخواه
-
مناجات حضرت سیدالشهدا (ع) در گودال قتلگاه
ای خوش آن عاشق که یارش در بر است
پای تا سر محو روی دلبر است
ای خوش آن عاشق که اندر کوی یار
جان سپارد در خم ابروی یار
-
هجوم لشکر به جانب خیمهگاه و توجه امام به ایشان
بانگ واویلا شد از اهل حرم
تا به عرش کبریایی دم به دم
لشکر اندر شیون و طفلان غمین
نالۀ زینب شنیدی شاه دین
-
شهادت حضرت علی اصغر (ع) روی دست پدر بزرگوار
باز میخواهم به مستی سر کنم
روی طبع خویش را زیور کنم
طفل طبعم چون گران جانی کند
دیده بهرش مهد جنبانی کند
-
به امداد آمدن عرشیان و فرشیان جهت آن بزرگوار
ای خوش آن مستی که مست دلبر است
از وصال دوست عشقش بر سر است
ای خوش آن مردی که در میدان عشق
جان دهد اندر ره جانان عشق
شبّر و شبیر
کوفیان بر ناقهها بستند بار
رو به سوی شام گشته رهسپار
حضرت سجّاد، ماه احتشام
همچو انجم، کودکان دورش تمام
عیسی چرخ کبودش داده سِیر
راهشان افتاد اندر پای دیر
وه! چه دیری؟ چون گلستان ارم
پیر در وی چون خلیل اندر حرم
راهب آوردی برون سر بهر سِیر
دید نخل طور موسی، پای دیر
راهب دلخستهی زار و پریش
گفت آن دم با همه یاران خویش:
یوسفی بینم بُوَد محزون و زار
یا که عیسایی بُوَد بر روی دار
آنچه میبینم من از این راه دور
نخلهی موسی بُوَد در کوه طور
ماه نو، طالع شده اندر سما
دعوی وجهاللَّهی دارد به ما
گمرهان را روی بر ره میکند
دعوی «انّی انااللَّه» میکند
گر بُوَد خورشید، فوق آسمان
از چه نازل گشته بر نوک سنان؟
راهب محزون، روان با اشک و آه
آمد آن دم تا برِ میر سپاه
گفت: این سرها چرا باشد به نی؟
از که باشد آن سر فرخندهپی؟
در جوابش گفت ملعونی جهول:
باشد این سر از حسین، قلب رسول
این سر فرزند زهرا و علی است
زآن سبب صحرا ز نورش، منجلی است
گفت راهب کای گروه بیحیا!
باشد این سر، نور چشم مصطفی
درهمی معدود از مال پدر
داد بر دشمن، از او بگْرفت سر
هاتفی بر گوش وی دادی ندا
کاین سر پُرخون تو را شد مقتدا
خوش به زندان، یوسف آوردی به دست
این کلیسا صد حرم را دست بست
این عزیز کردگار است و رسول
نور چشم مرتضی، قلب بتول
بوالبشر را فخر باشد زین پسر
گر نبودی این، نبودی بوالبشر
شور این سر با ذبیحالله شد
کاو ز عشق حق به قربانگاه شد
شور این سر برده موسی را به نیل
کرده آتش را گلستان بر خلیل
راهب آن سر شست با اشک بصر
رو به سوی حق شدی با چشم تر
کای خداوند مسیح پاکزاد!
هم به حقّ مریم! ای ربّ عباد!
این سر ببْریده را بگْشای لب
تا مرا سازد رها از این تعب
نطق فرمود آن کلاماللَّه، فصیح
همچو در گهوارهی طفلی، مسیح:
گر تو را آیات تورات از بر است
نام ما آنجا شبیر و شبّر است
من حسین، نور دو چشم حیدرم
جدّ من احمد وَ زهرا مادرم
گفت: شاها! تو شفاعت کن مرا
گفت: ای راهب! اطاعت کن مرا
تا که راهب زآن شهادت یاد کرد
خود ز تثلیث و ز غم، آزاد کرد
گفت: شاها! باش در محشر، گواه
من مسلمان و به نزدت، عذرخواه