- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۷۴۴
- شماره مطلب: ۴۵۲۵
-
چاپ
کودک جا مانده
این شنیدستم من از صاحبدلی
کاروان عترت آل علی،
در مسیر کوفه تا شام خراب
از عدو دیدند ظلم بیحساب
زآن میان، دردانهای دلداده بود
کز شتر بر خارها افتاده بود
قافله میرفت و او هم از قفا
میکشید از دل نوای «یا ابا!»
بس دوید او از قفای قافله
شد ز خار راه، پا، پُرآبله
از رسیدن شد چو دیگر ناامید
بر زمین بنْشست و آه از دل کشید
گاه «وا اُمّاه» بودش ذکر لب
گه به یاری کرد «بابا» را طلب
بس فغان کرد آن عزیز بوتراب
تاب از کف داد و کمکم شد به خواب
دید بانویی نشسته در برش
خون دل میبارد از چشم ترش
بر سر دامن، سر دختر گرفت
مرغ پربشْکسته، بال و پر گرفت
گفت با دختر: تو را من مادرم
وندر این صحرات، یار و یاورم
مادر غمدیدهات زهرا منم
رو کنی در هر کجا، آنجا منم
این دو با هم گرم در گفتوشنود
ماجرای کاروان بشْنو چه بود
نیزهی رأس غریب دشت خون
شد به خاک اندر، نمیآمد برون
علّتش پرسید خصم بَدکلام
از امام بن امام بن امام
کای گل گلزار شرع مصطفی!
سرّ این سر چیست؟ برگو ماجرا
کرد بر نیزه نظر، پور حسین
دید کآن رأس مطهّر، از سُنین؛
بر قفای قافله دارد نگاه
با دو صد حسرت بُوَد دیده، به راه
با عدو گفتا امامالسّاجدین:
کودکی از ما فتاده بر زمین
تا نیارید آن صغیر خستهدل
نی برون میآید این نیزه ز گِل
کعب نی بر کف، سواره، آه! آه!
خصم شد در جستوجوی دخت شاه
چون بگویم؟ با چه حال آن نیمهجان
خویش را آورْد سوی کاروان
دیگر از این غم، تو، «خادم»! دم مزن
عالمی زین دم زدن، بر هم مزن
-
بهانه
امشب دلم گرفته بهانه، برای تو
بابا! بیا که آمده در سر، هوای تو
امشب اگر به گوشهی ویران گذر کنی
بر آن سرم که بوسه زنم، خاک پای تو
-
پروانه شد
این قصه را بشنو ز من
کز بعد زهرا بوالحسن
آن خسرو شیرین سخن
با قلب پر درد و محن
-
فرق منشق
چون صدای اکبر گلگونعذار
آمد از میدان به گوش شهریار
آمد و بنْشست با صد شور و شین
بر سر جسم علیاکبر، حسین
کودک جا مانده
این شنیدستم من از صاحبدلی
کاروان عترت آل علی،
در مسیر کوفه تا شام خراب
از عدو دیدند ظلم بیحساب
زآن میان، دردانهای دلداده بود
کز شتر بر خارها افتاده بود
قافله میرفت و او هم از قفا
میکشید از دل نوای «یا ابا!»
بس دوید او از قفای قافله
شد ز خار راه، پا، پُرآبله
از رسیدن شد چو دیگر ناامید
بر زمین بنْشست و آه از دل کشید
گاه «وا اُمّاه» بودش ذکر لب
گه به یاری کرد «بابا» را طلب
بس فغان کرد آن عزیز بوتراب
تاب از کف داد و کمکم شد به خواب
دید بانویی نشسته در برش
خون دل میبارد از چشم ترش
بر سر دامن، سر دختر گرفت
مرغ پربشْکسته، بال و پر گرفت
گفت با دختر: تو را من مادرم
وندر این صحرات، یار و یاورم
مادر غمدیدهات زهرا منم
رو کنی در هر کجا، آنجا منم
این دو با هم گرم در گفتوشنود
ماجرای کاروان بشْنو چه بود
نیزهی رأس غریب دشت خون
شد به خاک اندر، نمیآمد برون
علّتش پرسید خصم بَدکلام
از امام بن امام بن امام
کای گل گلزار شرع مصطفی!
سرّ این سر چیست؟ برگو ماجرا
کرد بر نیزه نظر، پور حسین
دید کآن رأس مطهّر، از سُنین؛
بر قفای قافله دارد نگاه
با دو صد حسرت بُوَد دیده، به راه
با عدو گفتا امامالسّاجدین:
کودکی از ما فتاده بر زمین
تا نیارید آن صغیر خستهدل
نی برون میآید این نیزه ز گِل
کعب نی بر کف، سواره، آه! آه!
خصم شد در جستوجوی دخت شاه
چون بگویم؟ با چه حال آن نیمهجان
خویش را آورْد سوی کاروان
دیگر از این غم، تو، «خادم»! دم مزن
عالمی زین دم زدن، بر هم مزن