- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۴۲۳
- شماره مطلب: ۴۵۲۰
-
چاپ
سرّ حق
سرّ حق، سر بر کف و سرگرم سِیر
هم ز خود بیگانه گشته، هم ز غیر
بر سر سوداییاش، سودای دوست
سر به کف بگْرفته و جویای دوست
عشق، خود آخر به پایش، سر نهاد
تا که بردش، مجلس ابن زیاد
شه به پیش و اهل بیت او ز پی
چون «بناتالنّعش»، دنبال جدی
بسته بُد زنجیر بر بازویشان
رنج ره برده ز کف، نیرویشان
اندر آن مجلس که بار عام بود
روز کوفی، تیرهتر از شام بود
اهل مجلس از شراب عیش، مست
بهر دنیا شسته دست از هر چه هست
آن گروه غافل از روز حساب
جام می در کف، همه مست و خراب
رویشان از مِی شده افروخته
دین به دنیا و درم بفْروخته
پور مرجان از همه بُد مستتر
وآن ز هر پستی به عالم، پستتر
بود بر دستش یکی چوب جفا
میزد او بر بوسهگاه مصطفی
بود مست و خواست آن تیرهنهاد
تا جدا سازد سر زینالعباد
زینب، آن فرزانهفرزند رسول
«درهالتّاج» شرف، دخت بتول
گف کای بیدینِ از حق بیخبر!
ظالما! زین فکر باطل درگذر
یک سر مو از سرش، گر کم شود
زیر و رو، خود عالم و آدم شود
هستی عالم، طفیل هست اوست
رشتهی جانها، همه پابست اوست
نیست ما را غیر این شه، محرمی
محرمیّ و زخم دل را مرهمی
بازگیر از گردنش، زنجیر کین
خود مکن آزار غمخواری چنین
بهر او، داغ علیاکبر بس است
داغ عبّاس و علیاصغر بس است
داغ یاران با تن تبدار او
هست کافی تا بسازد کار او
ماجرای مجلس ابن زیاد
کی توان؟ «منصوریا»! بردن ز یاد
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
سرّ حق
سرّ حق، سر بر کف و سرگرم سِیر
هم ز خود بیگانه گشته، هم ز غیر
بر سر سوداییاش، سودای دوست
سر به کف بگْرفته و جویای دوست
عشق، خود آخر به پایش، سر نهاد
تا که بردش، مجلس ابن زیاد
شه به پیش و اهل بیت او ز پی
چون «بناتالنّعش»، دنبال جدی
بسته بُد زنجیر بر بازویشان
رنج ره برده ز کف، نیرویشان
اندر آن مجلس که بار عام بود
روز کوفی، تیرهتر از شام بود
اهل مجلس از شراب عیش، مست
بهر دنیا شسته دست از هر چه هست
آن گروه غافل از روز حساب
جام می در کف، همه مست و خراب
رویشان از مِی شده افروخته
دین به دنیا و درم بفْروخته
پور مرجان از همه بُد مستتر
وآن ز هر پستی به عالم، پستتر
بود بر دستش یکی چوب جفا
میزد او بر بوسهگاه مصطفی
بود مست و خواست آن تیرهنهاد
تا جدا سازد سر زینالعباد
زینب، آن فرزانهفرزند رسول
«درهالتّاج» شرف، دخت بتول
گف کای بیدینِ از حق بیخبر!
ظالما! زین فکر باطل درگذر
یک سر مو از سرش، گر کم شود
زیر و رو، خود عالم و آدم شود
هستی عالم، طفیل هست اوست
رشتهی جانها، همه پابست اوست
نیست ما را غیر این شه، محرمی
محرمیّ و زخم دل را مرهمی
بازگیر از گردنش، زنجیر کین
خود مکن آزار غمخواری چنین
بهر او، داغ علیاکبر بس است
داغ عبّاس و علیاصغر بس است
داغ یاران با تن تبدار او
هست کافی تا بسازد کار او
ماجرای مجلس ابن زیاد
کی توان؟ «منصوریا»! بردن ز یاد