- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۱۶۷۴
- شماره مطلب: ۴۴۷۳
-
چاپ
ابوالقائم
ای دل! مباش غرّه، بر این دار ششدری
بر پنج روز عمر که بادی است، صرصری
در تنگنای گور، کنی عاقبت مقام
قصر تو اوسع است، گر از قصر قیصری
گردی به چنگ مرگ، چو روباه شل، اسیر
داری اگر تو، صولت و زور غضنفری
گیرم دلاوری تو، چو اسفندیار و گو
از رستم اجل، نبری در دلاوری
گر ادّعای دین مسلمانیات بُوَد
پرهیز کن ز غیبت و آیین کافری
درویش را مران ز در خویش تا تو را
یزدان کند، شهنشه مُلک توانگری
مانند اهل حرص، به درگاه عَمرو و زید
تا چند میروی، پی رزق مقرّری؟
جهدی کن و به روی، تو یأجوج حرص را
سدّی ز زهد، بند، چو سدّ سکندری
تا کی برای سیم سفید، ای سیاه دل!
روی تو، زردتر شود، از زرّ جعفری؟
از شرّ دیو نفس، نجاتت، گر آرزوست
پنهان ز چشم آدمیان باش، چون پری
دل بر کن از محبّت این پیر زال دهر
با وی به هیچ گونه مکن، میل شوهری
کاین پیر زالِ شو کُش و خون خوار، روز و شب
کار دگر ندارد، غیر از فسونگری
چندین هزار شوهر او، کُشته و هنوز
چون بنْگری، به جای، مر او راست، دختری
دارد متاع حرص، به بازار آرزو
گردد علی الدّوام، به دنبال مشتری
باری بیا، چو «اختر طوسی»، بزن تو چنگ
بر دامنِ ولای شهِ مُلکِ سروری
نوباوۀ امام علی النّقی، حسن
کاندر زمانه بود، ملقّب به عسکری
هادی خلق عالم، ابوالقائم، آن که هست
یک ذرّهای ز نور رُخش، مهر خاوری
شاهی که اوفتد، به کَفَش، گوهر مراد
هر کاو کند، به بحر ولایش، شناوری
آن کس که مهر آن شه دین، نیست در دلش
او راست، در زمانه، نشان بد اختری
از بامداد روز ازل، بسته پیش او
از کهکشان، سپهر، کمر بهر چاکری
هر کس شده است، بندهی درگاه آن جناب
با پادشاه کرده، به رتبت، برابری
آری؛ چو آن ولی خداوند، هیچ کس
نشناخته است، قاعدۀ بنده پروری
یک ذرّهای ز خاک درش، گر نهی به جیب
گردد ز پای تا به سرت، جمله عنبری
مدّاح آستان جلالش، ز فرط قدر
پا مینهد، به تارک نُه چرخ چنبری
هنگام مدح خوانی او، جبرئیل را
بنْموده عرش ایزد دادار، منبری
چون زد قدم، به مُلک وجود، آن شه از عدم
بود آشکار، از رخ او، نور مهتری
بعد از پدر، به تخت خلافت، چو کرد جای
بنْمود خلق را، سوی دادار، رهبری
آنان که فضلشان، نبُدی لیک داشتند
گوساله و پرستش و نیرنگ و سامری
دیدند از او به سامره، اعجازها، ولی
گفتند: این چه جادویی است و چه ساحری؟
آه! از دمی که معتمد، از زهر جان ستان
او را شهید کرد، ز راه ستمگری
آن زهر جان گداز، چو کردش اثر به جسم
گردید آن ستم زده، بیمار بستری
روحش چو از بدن سوی دارُ القرار رفت
گردید اهل سامره را آهِ آذری
آن روز، همچو شام سیه شد، به چشمشان
خاموش شد، چو شمع شبستان حیدری
از غصّه، جامهها بدریدند، بر بدن
هر نوک موی، بر تنشان کرد، نشتری
فرزند آن امام مبین، صاحب الزّمان
گشتش خمیده، قدّ رسای صنوبری
اندر عزای بابِ غریبِ شهیدِ خویش
گریان شده، درید ز غم، جیب صابری
چون غسل دادش و کفنش کرد، آن جناب
از آب حوض کوثر و دیبای عبقری،
بگْذاشت، در جنازه و بر وی نماز کرد
آنسان که بود رسم، به دین پیمبری
در پهلوی امام علی النّقی سپرد
او را به خاک و کرد خود آن جا، مجاوری
ای کاشکی به کرببلا بود، آن جناب!
با آن همه شجاعت و زور دلاوری،
تا بنْگرد که گشته چنان جدّ او، حسین
مغلوبِ کوفیانِ ز دینِ مبین، بری
بر آن سلیل حیدر صفدر ز چار سو
آوردهاند، رو چو یهودان خیبری
با آن که میهمان بُدشان، بستهاند آب
بر روی آن ستودۀ داور ز داوری
گفتند: یاوریم تو را، لیک آن جناب
آمد چو سویشان، ننمودند یاوری
از تیشۀ ستیزۀ آن ناکسان وِرا
از پا فتاد، قدّ به از سروِ کشمری
بر روی خار و خاره، فتاده است بی کفن
جسمش که بود، غیرت دیبای ششتری
خواهر زند به سینه و سر، دست، هر نفس
فریاد برکشد ز دل، از بی برادری
تا جان به پیکر است، تو را، «اخترا»! بریز
از چشم خود، به ماتم او، اشک گوهری
-
سوم ابوالحسن
ای آن که غرق بحر ملالی، تو صبح و شام!
از مهرِ زرِّ پخته و از عشقِ سیمِ خام
زآن زرّ و سیم پخته و خامت، بُوَد چه سود؟
جز آن که خورد و خواب، نمایی به خود، حرام
از شام تا به صبح، نخوابی ز بیم آنْک
دزدی بیاید و ببردْشان ز راه بام
-
دل بردی از من به یغما
میگفت شاه شهیدان، با زینب، ای خواهر من!
چون خصم با تیغ برّان، بُرّد سر از پیکر من،
برعهد یزدان وفا کن، دل را رضا بر قضا کن
آهسته چون نی نوا کن، بر نی چو بینی سر من
-
عشق ذوالمنن
شهی که بود تهی، دل ز یاد خویشتنش
ز بس که بود به سر، شور عشق «ذوالمننش»
برای آن که کُند، جان به راه دوست، فدا
به سوی کرببلا شد، مسافر از وطنش
ابوالقائم
ای دل! مباش غرّه، بر این دار ششدری
بر پنج روز عمر که بادی است، صرصری
در تنگنای گور، کنی عاقبت مقام
قصر تو اوسع است، گر از قصر قیصری
گردی به چنگ مرگ، چو روباه شل، اسیر
داری اگر تو، صولت و زور غضنفری
گیرم دلاوری تو، چو اسفندیار و گو
از رستم اجل، نبری در دلاوری
گر ادّعای دین مسلمانیات بُوَد
پرهیز کن ز غیبت و آیین کافری
درویش را مران ز در خویش تا تو را
یزدان کند، شهنشه مُلک توانگری
مانند اهل حرص، به درگاه عَمرو و زید
تا چند میروی، پی رزق مقرّری؟
جهدی کن و به روی، تو یأجوج حرص را
سدّی ز زهد، بند، چو سدّ سکندری
تا کی برای سیم سفید، ای سیاه دل!
روی تو، زردتر شود، از زرّ جعفری؟
از شرّ دیو نفس، نجاتت، گر آرزوست
پنهان ز چشم آدمیان باش، چون پری
دل بر کن از محبّت این پیر زال دهر
با وی به هیچ گونه مکن، میل شوهری
کاین پیر زالِ شو کُش و خون خوار، روز و شب
کار دگر ندارد، غیر از فسونگری
چندین هزار شوهر او، کُشته و هنوز
چون بنْگری، به جای، مر او راست، دختری
دارد متاع حرص، به بازار آرزو
گردد علی الدّوام، به دنبال مشتری
باری بیا، چو «اختر طوسی»، بزن تو چنگ
بر دامنِ ولای شهِ مُلکِ سروری
نوباوۀ امام علی النّقی، حسن
کاندر زمانه بود، ملقّب به عسکری
هادی خلق عالم، ابوالقائم، آن که هست
یک ذرّهای ز نور رُخش، مهر خاوری
شاهی که اوفتد، به کَفَش، گوهر مراد
هر کاو کند، به بحر ولایش، شناوری
آن کس که مهر آن شه دین، نیست در دلش
او راست، در زمانه، نشان بد اختری
از بامداد روز ازل، بسته پیش او
از کهکشان، سپهر، کمر بهر چاکری
هر کس شده است، بندهی درگاه آن جناب
با پادشاه کرده، به رتبت، برابری
آری؛ چو آن ولی خداوند، هیچ کس
نشناخته است، قاعدۀ بنده پروری
یک ذرّهای ز خاک درش، گر نهی به جیب
گردد ز پای تا به سرت، جمله عنبری
مدّاح آستان جلالش، ز فرط قدر
پا مینهد، به تارک نُه چرخ چنبری
هنگام مدح خوانی او، جبرئیل را
بنْموده عرش ایزد دادار، منبری
چون زد قدم، به مُلک وجود، آن شه از عدم
بود آشکار، از رخ او، نور مهتری
بعد از پدر، به تخت خلافت، چو کرد جای
بنْمود خلق را، سوی دادار، رهبری
آنان که فضلشان، نبُدی لیک داشتند
گوساله و پرستش و نیرنگ و سامری
دیدند از او به سامره، اعجازها، ولی
گفتند: این چه جادویی است و چه ساحری؟
آه! از دمی که معتمد، از زهر جان ستان
او را شهید کرد، ز راه ستمگری
آن زهر جان گداز، چو کردش اثر به جسم
گردید آن ستم زده، بیمار بستری
روحش چو از بدن سوی دارُ القرار رفت
گردید اهل سامره را آهِ آذری
آن روز، همچو شام سیه شد، به چشمشان
خاموش شد، چو شمع شبستان حیدری
از غصّه، جامهها بدریدند، بر بدن
هر نوک موی، بر تنشان کرد، نشتری
فرزند آن امام مبین، صاحب الزّمان
گشتش خمیده، قدّ رسای صنوبری
اندر عزای بابِ غریبِ شهیدِ خویش
گریان شده، درید ز غم، جیب صابری
چون غسل دادش و کفنش کرد، آن جناب
از آب حوض کوثر و دیبای عبقری،
بگْذاشت، در جنازه و بر وی نماز کرد
آنسان که بود رسم، به دین پیمبری
در پهلوی امام علی النّقی سپرد
او را به خاک و کرد خود آن جا، مجاوری
ای کاشکی به کرببلا بود، آن جناب!
با آن همه شجاعت و زور دلاوری،
تا بنْگرد که گشته چنان جدّ او، حسین
مغلوبِ کوفیانِ ز دینِ مبین، بری
بر آن سلیل حیدر صفدر ز چار سو
آوردهاند، رو چو یهودان خیبری
با آن که میهمان بُدشان، بستهاند آب
بر روی آن ستودۀ داور ز داوری
گفتند: یاوریم تو را، لیک آن جناب
آمد چو سویشان، ننمودند یاوری
از تیشۀ ستیزۀ آن ناکسان وِرا
از پا فتاد، قدّ به از سروِ کشمری
بر روی خار و خاره، فتاده است بی کفن
جسمش که بود، غیرت دیبای ششتری
خواهر زند به سینه و سر، دست، هر نفس
فریاد برکشد ز دل، از بی برادری
تا جان به پیکر است، تو را، «اخترا»! بریز
از چشم خود، به ماتم او، اشک گوهری