- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۲۳۴۴
- شماره مطلب: ۴۴۶۸
-
چاپ
شاعر افگار
آن تُرک سلحشور که غوغای قیامت،
بنْموده عیان از رخ و زلف و قد و قامت
عشّاق وِرا بهره، نه جز آه و ندامت
از تیر نگاهش، نه کسی رَسته سلامت
هر دیده وِرا دید، دلش شد به غرامت
وآن دل که وِرا جُست ز جان آمده، بیزار
یغمای دل از کودکی آموخته با ناز
غارتگرِ دل آمده، آن لعبتِ طنّاز
بس دل که فرو بسته، به زلفین فسون ساز
هر تار که از تار سر زلف کند باز
بینی دل گمگشته که در وی شده انباز
در خون خود آغشته و خو کرده بدان نار
از حُسن و جوانی شده مست، آن گل خوش بو
چشمش به چه مانَد؟ به دو فتّانۀ جادو
تیر مژهاش، همچو سنان کرده به خون، خو
در کنج لبش، خال سیه، چون رخ هندو
قد، سرو و لبش، غنچه، رُخش مه، کمرش، مو
عاشق کش و دل تنگ و دل آویز و دل آزار
بر گِرد لبش، خط، چو لب چشمۀ حَیوان
سبز آمد و چون چَه تو میندیش زنخدان
مژگان وی ار تیر تهمتن شده، یکسان
آورده به کف، خنجری از سام و نریمان
بر بسته بر ابرو که بُوَد شیوۀ مستان
وز زلف، زره بر تن و آمادۀ پیکار
با این همه اوصاف، از آن دلبر سرمست
عشّاق وی از حد، به در و خود شده پابست
دوش آمد و در بزم منِ دلْ شده، بنشست
گفت از چه خموشی؟ بگشا لب، بفشان دست
هنگام سُرور و گه وصل آمد و غم رَست
ور بی خبری، گویمت ای شاعر افگار!
در این مه و این روز و شب، از طالع مسعود
از بهر جواد، آن ولی حجّت معبود
ظاهر شده طفلی که جهان زو شده موجود
طفلش نتوان گفت که آدم نبُد، او بود
از نور وی، آدم ز مَلَک آمده مسجود
وز مهر وی، عالم ز عدم گشته، پدیدار
شمس فلک فخر و شرف، مشرق توحید
نور افق جود و سخا، محور تمجید
کامروز عیان گشته، به ظاهر، چو موالید
خُردش نتوان گفت که محوش شده خورشید
خواندم اگرش طفل، یقینم، شده تردید
زین شکّ و گمان، توبه و زین گفته، سِتِغفار
شهزاده، علی النّقی، آن میر فلکْ جاه
کش حُجب و حجابات بُوَد، خیمه و خرگاه
روحُ القُدُسش، بنده و او بندۀ اللّه
بودش، سببِ خلقتِ دنیای دو درگاه
جودش، عللِ نورِ خور و روشنی ماه
ذاتش، جهتِ رهبری ثابت و سیّار
شاه علوی جاه و علی نام و علی فر
کز بحر حسین و حسنش، آمده گوهر
منصوب امامت بُوَد از خالق اکبر
قرآن، به مدیحش ز نخست آمده یکسر
گردیده دهم حجّت و حق را شده مظهر
هم مصدر نور آمد و هم مطلع انوار
نامش علی، از نام خدایش شده مشتق
شهرت، نقی و هادی جنّ و بشر از حق
بر مُلک و مَلک گشته ز حق، والی مطلق
ابواب هدایت ز ازل کرده مُنسّق
چون ختم رسل، گفتۀ او، جمله موثّق
چون فخر سبل، خواندۀ او، خواندۀ دادار
از قدرت و از شوکتِ این شاه معظّم
پیر خِرَد و عقل سلیم آمده مُبهم
در محفل تدریس وی، ادریس موهّم
نورش به شهود آمده، در خلقت آدم
بر خیل رسل، همرهیاش، بوده مسلّم
بر دار و به طور و گهِ طوفان و گهِ نار
افسوس که با این عظمت، چرخ بد آیین!
ناگشته به کامش، دمی و جُسته بدو کین
پیوسته دلش، خون شده ز احزاب شیاطین
از زادۀ عبّاس، چه گویم؟ منِ مسکین
داد از متوکّل! که به ایذای شه دین
کوشید و نه پرواش بُد از احمد مختار
آن آیت عظمای خدا، منشأ تقدیر
از گَردِش ایّام و جفای فلک پیر
بس ظلم و ستم دید و شد از جان و جهان، سیر
ظلمی که بر این شه شده، بگذشته ز تقریر
هر دم ز خسی، قلب وی آمد، هدف تیر
وز کین، دگری، کرده وِرا خوار، در انظار
عصر متوکّل شد و او رفت به نیران
وز معتز دون، وضع جهان، گشت پریشان
مسموم شد از معتمد، آن خسرو خوبان
زین فاجعه لرزید، به خود، عرشۀ یزدان
جنّ و بشر از ماتم او، آمده گریان
هم عسکری از بهر پدر، گشته عزادار
آن حجّت حقّ و سبب خلقت ایجاد
بس نیک، تأسّی، به پدر کرد و به اجداد
از زهر ستم، کشته شد، آن سَرور امجاد
زخمش، نه به تن بود، نه بی یاور و اولاد
صد پاره، نه اصحاب وی از کینۀ جلّاد
«لا یَوم، کیَومِک»، به حسین است، سزاوار
مسموم گر این شه شده، از کینه، به صد فن
پامال، نه جسمش شده از مرکب دشمن
نی رفته سرش، بر نی و نی سر شده، بی تن
اهلش، به اسارت نشد اندر سرِ برزن
خاموش «مقدّم» که خداوندِ مهیمن
خود، منتقم خون حسین آمده ز اشرار
شاعر افگار
آن تُرک سلحشور که غوغای قیامت،
بنْموده عیان از رخ و زلف و قد و قامت
عشّاق وِرا بهره، نه جز آه و ندامت
از تیر نگاهش، نه کسی رَسته سلامت
هر دیده وِرا دید، دلش شد به غرامت
وآن دل که وِرا جُست ز جان آمده، بیزار
یغمای دل از کودکی آموخته با ناز
غارتگرِ دل آمده، آن لعبتِ طنّاز
بس دل که فرو بسته، به زلفین فسون ساز
هر تار که از تار سر زلف کند باز
بینی دل گمگشته که در وی شده انباز
در خون خود آغشته و خو کرده بدان نار
از حُسن و جوانی شده مست، آن گل خوش بو
چشمش به چه مانَد؟ به دو فتّانۀ جادو
تیر مژهاش، همچو سنان کرده به خون، خو
در کنج لبش، خال سیه، چون رخ هندو
قد، سرو و لبش، غنچه، رُخش مه، کمرش، مو
عاشق کش و دل تنگ و دل آویز و دل آزار
بر گِرد لبش، خط، چو لب چشمۀ حَیوان
سبز آمد و چون چَه تو میندیش زنخدان
مژگان وی ار تیر تهمتن شده، یکسان
آورده به کف، خنجری از سام و نریمان
بر بسته بر ابرو که بُوَد شیوۀ مستان
وز زلف، زره بر تن و آمادۀ پیکار
با این همه اوصاف، از آن دلبر سرمست
عشّاق وی از حد، به در و خود شده پابست
دوش آمد و در بزم منِ دلْ شده، بنشست
گفت از چه خموشی؟ بگشا لب، بفشان دست
هنگام سُرور و گه وصل آمد و غم رَست
ور بی خبری، گویمت ای شاعر افگار!
در این مه و این روز و شب، از طالع مسعود
از بهر جواد، آن ولی حجّت معبود
ظاهر شده طفلی که جهان زو شده موجود
طفلش نتوان گفت که آدم نبُد، او بود
از نور وی، آدم ز مَلَک آمده مسجود
وز مهر وی، عالم ز عدم گشته، پدیدار
شمس فلک فخر و شرف، مشرق توحید
نور افق جود و سخا، محور تمجید
کامروز عیان گشته، به ظاهر، چو موالید
خُردش نتوان گفت که محوش شده خورشید
خواندم اگرش طفل، یقینم، شده تردید
زین شکّ و گمان، توبه و زین گفته، سِتِغفار
شهزاده، علی النّقی، آن میر فلکْ جاه
کش حُجب و حجابات بُوَد، خیمه و خرگاه
روحُ القُدُسش، بنده و او بندۀ اللّه
بودش، سببِ خلقتِ دنیای دو درگاه
جودش، عللِ نورِ خور و روشنی ماه
ذاتش، جهتِ رهبری ثابت و سیّار
شاه علوی جاه و علی نام و علی فر
کز بحر حسین و حسنش، آمده گوهر
منصوب امامت بُوَد از خالق اکبر
قرآن، به مدیحش ز نخست آمده یکسر
گردیده دهم حجّت و حق را شده مظهر
هم مصدر نور آمد و هم مطلع انوار
نامش علی، از نام خدایش شده مشتق
شهرت، نقی و هادی جنّ و بشر از حق
بر مُلک و مَلک گشته ز حق، والی مطلق
ابواب هدایت ز ازل کرده مُنسّق
چون ختم رسل، گفتۀ او، جمله موثّق
چون فخر سبل، خواندۀ او، خواندۀ دادار
از قدرت و از شوکتِ این شاه معظّم
پیر خِرَد و عقل سلیم آمده مُبهم
در محفل تدریس وی، ادریس موهّم
نورش به شهود آمده، در خلقت آدم
بر خیل رسل، همرهیاش، بوده مسلّم
بر دار و به طور و گهِ طوفان و گهِ نار
افسوس که با این عظمت، چرخ بد آیین!
ناگشته به کامش، دمی و جُسته بدو کین
پیوسته دلش، خون شده ز احزاب شیاطین
از زادۀ عبّاس، چه گویم؟ منِ مسکین
داد از متوکّل! که به ایذای شه دین
کوشید و نه پرواش بُد از احمد مختار
آن آیت عظمای خدا، منشأ تقدیر
از گَردِش ایّام و جفای فلک پیر
بس ظلم و ستم دید و شد از جان و جهان، سیر
ظلمی که بر این شه شده، بگذشته ز تقریر
هر دم ز خسی، قلب وی آمد، هدف تیر
وز کین، دگری، کرده وِرا خوار، در انظار
عصر متوکّل شد و او رفت به نیران
وز معتز دون، وضع جهان، گشت پریشان
مسموم شد از معتمد، آن خسرو خوبان
زین فاجعه لرزید، به خود، عرشۀ یزدان
جنّ و بشر از ماتم او، آمده گریان
هم عسکری از بهر پدر، گشته عزادار
آن حجّت حقّ و سبب خلقت ایجاد
بس نیک، تأسّی، به پدر کرد و به اجداد
از زهر ستم، کشته شد، آن سَرور امجاد
زخمش، نه به تن بود، نه بی یاور و اولاد
صد پاره، نه اصحاب وی از کینۀ جلّاد
«لا یَوم، کیَومِک»، به حسین است، سزاوار
مسموم گر این شه شده، از کینه، به صد فن
پامال، نه جسمش شده از مرکب دشمن
نی رفته سرش، بر نی و نی سر شده، بی تن
اهلش، به اسارت نشد اندر سرِ برزن
خاموش «مقدّم» که خداوندِ مهیمن
خود، منتقم خون حسین آمده ز اشرار