- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۹۴۲۵
- شماره مطلب: ۴۴۴۸
-
چاپ
تنهایى و عطش امام حسین (ع)
شه ز تنها مانْد تنها، نى ز جان
آیۀ «لاتَحسَبَنَّ» خوش بخوان
شه برون شد از حجاب پیچپیچ
چون الف شد، او چه دارد؟ هیچهیچ
بر سر جان، تاج «کرّمنا» نهد
او سر تن را کجا وزنى دهد؟
تیر و خنجر چون على، ریحان او
نرگس و نسرین، عدوى جان او
تشنۀ خون مىنیارامد ز آب
عاشق حق وآن گهى داروى خواب؟
تشنۀ خونِ خود است، آن دوستجو
کى بیارامد روانش ز آب جو؟
گر نبودى تشنۀ جیحون خون
تشنهلب چون از فرات آمد برون؟
آن عطش را آب کى تاند نشانْد؟
گرد تن را باد کى تاند فشانْد؟
پردۀ تن را بدرّد عشق دوست
مغز فربه سر برون آرد ز پوست
او نهال خشکلب خواهد همى
که ز خون خویش بردارد نمى
حلق اصغر، فرق اکبر را نگر
تا بدانى سرّ «ما زاغَ البَصَر»
گر هزارش اکبر و اصغر بُوَد
پاره آن را حلق و این را سر بُوَد
او نخارد سر که خود از سر گذشت
آنچنان کز اکبر و اصغر گذشت
دوست خواهد زآنکه باقى ذات اوست
گر چه هر پاکیزهجان، مرآت اوست
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
تنهایى و عطش امام حسین (ع)
شه ز تنها مانْد تنها، نى ز جان
آیۀ «لاتَحسَبَنَّ» خوش بخوان
شه برون شد از حجاب پیچپیچ
چون الف شد، او چه دارد؟ هیچهیچ
بر سر جان، تاج «کرّمنا» نهد
او سر تن را کجا وزنى دهد؟
تیر و خنجر چون على، ریحان او
نرگس و نسرین، عدوى جان او
تشنۀ خون مىنیارامد ز آب
عاشق حق وآن گهى داروى خواب؟
تشنۀ خونِ خود است، آن دوستجو
کى بیارامد روانش ز آب جو؟
گر نبودى تشنۀ جیحون خون
تشنهلب چون از فرات آمد برون؟
آن عطش را آب کى تاند نشانْد؟
گرد تن را باد کى تاند فشانْد؟
پردۀ تن را بدرّد عشق دوست
مغز فربه سر برون آرد ز پوست
او نهال خشکلب خواهد همى
که ز خون خویش بردارد نمى
حلق اصغر، فرق اکبر را نگر
تا بدانى سرّ «ما زاغَ البَصَر»
گر هزارش اکبر و اصغر بُوَد
پاره آن را حلق و این را سر بُوَد
او نخارد سر که خود از سر گذشت
آنچنان کز اکبر و اصغر گذشت
دوست خواهد زآنکه باقى ذات اوست
گر چه هر پاکیزهجان، مرآت اوست