- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۳۴۸۴
- شماره مطلب: ۴۴۴۴
-
چاپ
وداع و کهنهپیراهن
بهر وداع آخرین، آمد چو شاه گلبدن
اوّل ز خاتون حرم، درخواست کهنهپیرهن
چون نام پیراهن شنید، زینب گریبان بر درید
گفتى که شه زد آتشى، بر جان خواهر زین سخن
جانا! چه پیش آید تو را؟ کى کهنه مىشاید تو را؟
پیراهنى باید تو را، از لاله و برگ سمن
چون مشک گردد نافهجو، باشد یقین رازى در او
با خواهرت رمزى بگو، از روى مهر، اى ماه من!
شه گفت بعد از کشتنم، در خاک و خون آغشتنم
شاید مرا این پیرهن، باقى بماند در بدن
پوشید و شد، شد آنچه شد، از کینۀ آن قوم لد
پس سایۀ یزدان به خاک، افکنْد داس اهرمن
زینب پى دیدار شه، آمد به سوى قتلگه
در اقتران مهر و مه، یاد آمدش آن پیرهن
عریان چو دید او دیدهسان، مر جسم آن جان جهان
بس ناله کرد و بس فغان، چون بلبلان اندر چمن
شاها! چه شد آن جامهات؟ صبر است این هنگامهات؟
آوخ! قضا! از خامهات! این خامه را در هم شکن
هان! اى همایونفر هما! خوش بر پریدى بر سما
وین جوجگانت مبتلا، در پنجۀ زاغ و زغن
گشته پریشان کار ما، اى میر و اى سردار ما!
اى قافلهسالار ما! ما را ببر سوى وطن
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
وداع و کهنهپیراهن
بهر وداع آخرین، آمد چو شاه گلبدن
اوّل ز خاتون حرم، درخواست کهنهپیرهن
چون نام پیراهن شنید، زینب گریبان بر درید
گفتى که شه زد آتشى، بر جان خواهر زین سخن
جانا! چه پیش آید تو را؟ کى کهنه مىشاید تو را؟
پیراهنى باید تو را، از لاله و برگ سمن
چون مشک گردد نافهجو، باشد یقین رازى در او
با خواهرت رمزى بگو، از روى مهر، اى ماه من!
شه گفت بعد از کشتنم، در خاک و خون آغشتنم
شاید مرا این پیرهن، باقى بماند در بدن
پوشید و شد، شد آنچه شد، از کینۀ آن قوم لد
پس سایۀ یزدان به خاک، افکنْد داس اهرمن
زینب پى دیدار شه، آمد به سوى قتلگه
در اقتران مهر و مه، یاد آمدش آن پیرهن
عریان چو دید او دیدهسان، مر جسم آن جان جهان
بس ناله کرد و بس فغان، چون بلبلان اندر چمن
شاها! چه شد آن جامهات؟ صبر است این هنگامهات؟
آوخ! قضا! از خامهات! این خامه را در هم شکن
هان! اى همایونفر هما! خوش بر پریدى بر سما
وین جوجگانت مبتلا، در پنجۀ زاغ و زغن
گشته پریشان کار ما، اى میر و اى سردار ما!
اى قافلهسالار ما! ما را ببر سوى وطن