- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۲۱۶۲
- شماره مطلب: ۴۴۲۵
-
چاپ
حضرت مسلم بن عوسجه و حضرت حبیب بن مظاهر
گفتار دلکش شه و رفتار دلفریب
از کوفه کَند، پاى دل مسلم و حبیب
عاشق چو گرم شوق شود، راه عشق را
پوید به پاى جان و نیندیشد از رقیب
خارش به زیر پاى نماید چو پرنیان
وین خود نباشد از کشش عشق، بس عجیب
بیمار عشق را چو کند خسته، درد هجر
خود را به هر وسیله رسانَد برِ طبیب
دو کوکب سعادت و دو پیر نیکبخت
دو شیخ نامدار و دو با همّت نجیب
کردند رو به معرکهى عشق و شاه را
دادند بوسه، گاه به پا، گاه بر رکیب
پس پور عوسجه، سرِ جان باختن گرفت
در پاى دوست داده ز کف، صبر و هم شکیب
مسلم ز تیغ خصم، چو افتاد بر زمین
شاهش به پرسش آمد و همراه وى، حبیب
شه، آیهى «فَمِنْهُم مَن یَنتَظِر» بخوانْد
یعنى پس از نصیب تو، ما را رسد نصیب
پس چون حبیب خواست ز مسلم وصیّتى
بگْشاد چشم و گفت که «اُوصیکَ بِالْغَریب»
این گفت و جان به حضرت جانان سپرد و رفت
گر مُشک درگذشت، به جا مانْد، بوى طیب
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
حضرت مسلم بن عوسجه و حضرت حبیب بن مظاهر
گفتار دلکش شه و رفتار دلفریب
از کوفه کَند، پاى دل مسلم و حبیب
عاشق چو گرم شوق شود، راه عشق را
پوید به پاى جان و نیندیشد از رقیب
خارش به زیر پاى نماید چو پرنیان
وین خود نباشد از کشش عشق، بس عجیب
بیمار عشق را چو کند خسته، درد هجر
خود را به هر وسیله رسانَد برِ طبیب
دو کوکب سعادت و دو پیر نیکبخت
دو شیخ نامدار و دو با همّت نجیب
کردند رو به معرکهى عشق و شاه را
دادند بوسه، گاه به پا، گاه بر رکیب
پس پور عوسجه، سرِ جان باختن گرفت
در پاى دوست داده ز کف، صبر و هم شکیب
مسلم ز تیغ خصم، چو افتاد بر زمین
شاهش به پرسش آمد و همراه وى، حبیب
شه، آیهى «فَمِنْهُم مَن یَنتَظِر» بخوانْد
یعنى پس از نصیب تو، ما را رسد نصیب
پس چون حبیب خواست ز مسلم وصیّتى
بگْشاد چشم و گفت که «اُوصیکَ بِالْغَریب»
این گفت و جان به حضرت جانان سپرد و رفت
گر مُشک درگذشت، به جا مانْد، بوى طیب
من عاشقش شدم
عالی بود