- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۱۲۵۳۰
- شماره مطلب: ۴۴۱۴
-
چاپ
مثنـوی در ذکرِ وقایعِ جانگدازِ عاشورا (عشـق و عقـل)
عشق گفت: ای عاشق کوی وفا!
عقل گفت: ای رهروِ کرببلا!
عشق گفت: این عرصه، بزمِ ابتلاست
عقل گفتا: نذرِ مهمانش، بلاست
عشق گفتا: «اَلبَلاءُ لِلوَلا»
عقل گفتا: «لِلبَقا لا لِلفَنا»
عشق گفت: آنجاست، جای بذل جان
عقل گفت: از جان گذشتن کی توان؟
عشق گفتا: جان چه باشد بهر دوست؟
عقل گفتا: دوستی با جان نکوست
عشق گفتا: عینِ جان، یار است، یار
عقل گفتا: پس نکویش، باز دار
عشق گفتا: وصلِ جانان را طلب
عقل گفت: این قصّه باشد با نسب
عشق گفتا: هست در تأخیر، فوت
عقل گفتا: هست در تعجیل، موت
عشق گفتا: عاشقان را مرگ نیست
عقل گفتا: آنکه بیمرگ است، کیست؟
عشق گفتا: عقل، راهت میزند
عقل گفتا: عشق، چاهت بفکند
عشق گفتا: پای بر آن سویْ، نِه
عقل گفتا: طرْفِ خیمه، رویْ، نِه
عشق گفتا: دیده پوش از آن و این
عقل گفتا: زاری طفلان ببین
عشق گفتا: بر قضا، دلداده شو
عقل گفتا: بر بلا آماده شو
عشق گفتا: بگذر از هستیّ خویش
عقل گفتا: بعدِ هر نوش است، نیش
عشق گفتا: برکَش از این ورطه، رخت
عقل گفتا: راه، دور و کار، سخت
عشق گفتا: وقتِ جانبازی رسید
عقل گفتا: جان مدار از وی امید
عشق گفتا: سر، چرا بارِ تن است؟
عقل گفتا: بهرِ دفعِ دشمن است
عشق گفتا: عهدِ حق را کن وفا
عقل گفتا: حق، بگردانَد بلا
عشق گفتا: جان مدار از حق، دریغ
عقل گفتا: زینهار از تیر و تیغ!
عشق گفتا: عَهدهایش، وافی است
عقل گفتا: داغِ اکبر، کافی است
عشق گفتا: بعدِ اکبر چون کنی؟
عقل گفتا: دیده را جیحون کنی
عشق گفتا: خصم باشد در ستیز
عقل گفتا: تیغ برکش، خون بریز
عشق گفتا: شمر را در ده شتاب
عقل گفتا: رکنِ دین گردد خراب
عشق گفتا: همرهانت، چون شدند؟
عقل گفتا: غوطهور در خون شدند
عشق گفتا: چون شد عبّاسِ رشید
عقل گفتا: شد ز تیغِ کین، شهید
عشق گفتا: قاسمِ دلداده کو؟
عقل گفتا: شد فدای راه او
عشق گفتا: هیچ مانْدت از مُعین
عقل گفتا: هست زینُ العابدین
عشق گفتا: پس مدد از دوست، خواه
عقل گفتا: دوست گوید، من پناه
عشق گفت: این دشت، یک تن، یار نیست
عقل گفت: ار بود، بر وی میگریست
عشق گفتا: پس چه جای زندگی است؟
عقل گفتا: از رهِ درماندگی است
عشق گفتا: ره به کوی یار، جو
عقل گفتا: چارهی بیمار، جو
عشق گفتا: دل بکن از هر حبیب
عقل گفتا: عابدین، باشد طبیب
عشق گفتا: هان! زمان تأخیر مانْد
عقل گفتا: اصغرت، بی شیر مانْد
عشق گفتا: باره بر دشمن بتاز
عقل گفتا: تشنگان را چاره ساز
عشق گفتا: کوثرت، اندر لب است
عقل گفتا: از عطش، جان در تب است
عشق گفتا: چهره از خون، تاب ده
عقل گفتا: طفلکان را، آب ده
عشق گفتا: خود تو باشی سلسبیل
عقل گفتا: تشنگان را شو دلیل
عشق گفتا: رهرُوان، دل واپساند
عقل گفتا: اهل بیتت، بی کساند
عشق گفتا: رخ متاب از تیغ و تیر
عقل گفتا: زینبت، گردد اسیر
عشق گفتا: وارَه، از این خانمان
عقل گفتا: دل مبُر از کودکان
عشق گفتا: وقت وصلت، گشته تنگ
عقل گفتا: ساعتی بنْما درنگ
عشق گفتا: صبر تا کی میرسد؟
عقل گفتا: زینب از پی میرسد
عشق گفتا: دلگرانی تا به کی؟
عقل گفتا: دخترت آید ز پی
عشق گفتا: از چه ره باشی ملول؟
عقل گفتا: زین گروهِ ناقبول
عشق گفتا: در عدم بگذارشان
عقل گفتا: پس که مانَد در جهان
عشق گفتا: تن بیاسا از مَحَن
عقل گفتا: خوفِ جان دارد، بدن
-
قصیده طلوع هلال محرّم
در شامْگهم، از افقِ گنبدِ گردون
ترکی به نظر آمده با دشنهی پُرخون
سر بر زده از کتفِ فلک، سِلعهی ضحّاک
پُرسهمتر از تیغِ جهانگیرِ فریدون
-
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ سیّد الشّهدا (ع)
بنایی را که نبْوَد، عشق در بنیادِ بنیانش
مباش اندر پیِ آبادیاش، بگذار ویرانش
به مصری گر نباشد عاشقی، همچون زلیخایی
سزای یوسفِ آن مصر، نبْوَد غیر زندانش
-
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ خامس اصحاب کسـا (ع)
ای از وجود، علّتِ غائیِّ کاینات!
وی از وقار، باعثِ تمکینِ ممکنات!
در حلّ و عقدِ عالمِ امکان، که راست دست؟
ای آنکه نیست، غیرِ تو، حلاّلِ مشکلات
-
قصیده ولادت، مدح و منقبتِ امام حسین (ع)
دل، بسوز از آتش و از دیده بر رخ، ریز آب
تا بجوشد آبت از آتش، ز گل گیری، گلاب
دل تو را کمتر چرا باشد ز کانون عجوز؟
کآن به خاک، آتش نهان دارد، چو گنج اندر خراب
تا تنور سینه نفْروزد، خمیرت هست خام
مرد چون شد خام، از خامی بیفتد در عذاب
مثنـوی در ذکرِ وقایعِ جانگدازِ عاشورا (عشـق و عقـل)
عشق گفت: ای عاشق کوی وفا!
عقل گفت: ای رهروِ کرببلا!
عشق گفت: این عرصه، بزمِ ابتلاست
عقل گفتا: نذرِ مهمانش، بلاست
عشق گفتا: «اَلبَلاءُ لِلوَلا»
عقل گفتا: «لِلبَقا لا لِلفَنا»
عشق گفت: آنجاست، جای بذل جان
عقل گفت: از جان گذشتن کی توان؟
عشق گفتا: جان چه باشد بهر دوست؟
عقل گفتا: دوستی با جان نکوست
عشق گفتا: عینِ جان، یار است، یار
عقل گفتا: پس نکویش، باز دار
عشق گفتا: وصلِ جانان را طلب
عقل گفت: این قصّه باشد با نسب
عشق گفتا: هست در تأخیر، فوت
عقل گفتا: هست در تعجیل، موت
عشق گفتا: عاشقان را مرگ نیست
عقل گفتا: آنکه بیمرگ است، کیست؟
عشق گفتا: عقل، راهت میزند
عقل گفتا: عشق، چاهت بفکند
عشق گفتا: پای بر آن سویْ، نِه
عقل گفتا: طرْفِ خیمه، رویْ، نِه
عشق گفتا: دیده پوش از آن و این
عقل گفتا: زاری طفلان ببین
عشق گفتا: بر قضا، دلداده شو
عقل گفتا: بر بلا آماده شو
عشق گفتا: بگذر از هستیّ خویش
عقل گفتا: بعدِ هر نوش است، نیش
عشق گفتا: برکَش از این ورطه، رخت
عقل گفتا: راه، دور و کار، سخت
عشق گفتا: وقتِ جانبازی رسید
عقل گفتا: جان مدار از وی امید
عشق گفتا: سر، چرا بارِ تن است؟
عقل گفتا: بهرِ دفعِ دشمن است
عشق گفتا: عهدِ حق را کن وفا
عقل گفتا: حق، بگردانَد بلا
عشق گفتا: جان مدار از حق، دریغ
عقل گفتا: زینهار از تیر و تیغ!
عشق گفتا: عَهدهایش، وافی است
عقل گفتا: داغِ اکبر، کافی است
عشق گفتا: بعدِ اکبر چون کنی؟
عقل گفتا: دیده را جیحون کنی
عشق گفتا: خصم باشد در ستیز
عقل گفتا: تیغ برکش، خون بریز
عشق گفتا: شمر را در ده شتاب
عقل گفتا: رکنِ دین گردد خراب
عشق گفتا: همرهانت، چون شدند؟
عقل گفتا: غوطهور در خون شدند
عشق گفتا: چون شد عبّاسِ رشید
عقل گفتا: شد ز تیغِ کین، شهید
عشق گفتا: قاسمِ دلداده کو؟
عقل گفتا: شد فدای راه او
عشق گفتا: هیچ مانْدت از مُعین
عقل گفتا: هست زینُ العابدین
عشق گفتا: پس مدد از دوست، خواه
عقل گفتا: دوست گوید، من پناه
عشق گفت: این دشت، یک تن، یار نیست
عقل گفت: ار بود، بر وی میگریست
عشق گفتا: پس چه جای زندگی است؟
عقل گفتا: از رهِ درماندگی است
عشق گفتا: ره به کوی یار، جو
عقل گفتا: چارهی بیمار، جو
عشق گفتا: دل بکن از هر حبیب
عقل گفتا: عابدین، باشد طبیب
عشق گفتا: هان! زمان تأخیر مانْد
عقل گفتا: اصغرت، بی شیر مانْد
عشق گفتا: باره بر دشمن بتاز
عقل گفتا: تشنگان را چاره ساز
عشق گفتا: کوثرت، اندر لب است
عقل گفتا: از عطش، جان در تب است
عشق گفتا: چهره از خون، تاب ده
عقل گفتا: طفلکان را، آب ده
عشق گفتا: خود تو باشی سلسبیل
عقل گفتا: تشنگان را شو دلیل
عشق گفتا: رهرُوان، دل واپساند
عقل گفتا: اهل بیتت، بی کساند
عشق گفتا: رخ متاب از تیغ و تیر
عقل گفتا: زینبت، گردد اسیر
عشق گفتا: وارَه، از این خانمان
عقل گفتا: دل مبُر از کودکان
عشق گفتا: وقت وصلت، گشته تنگ
عقل گفتا: ساعتی بنْما درنگ
عشق گفتا: صبر تا کی میرسد؟
عقل گفتا: زینب از پی میرسد
عشق گفتا: دلگرانی تا به کی؟
عقل گفتا: دخترت آید ز پی
عشق گفتا: از چه ره باشی ملول؟
عقل گفتا: زین گروهِ ناقبول
عشق گفتا: در عدم بگذارشان
عقل گفتا: پس که مانَد در جهان
عشق گفتا: تن بیاسا از مَحَن
عقل گفتا: خوفِ جان دارد، بدن