- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۱۲۷۴
- شماره مطلب: ۴۴۱۱
-
چاپ
قصیدهی فراتیّه مصیبت قمر بنی هاشم (ع)
ای فرات! ای از تو در حسرت، زلالِ سلسبیل!
سلسبیلت، جانِ دل بنْمود اندر ره، سبیل
گر چه در ظلمت نداری راه؛ امّا همچو خضر
از روانبخشی، زلالت آب حَیْوان را، دلیل
کوثر اندر چشمه داری، میندانی قدر خویش
چند باشی چون بیابانگرد، در طیّ سبیل؟
طرّهی موجِ تو اندر دستِ ساحل، از صبا
در دل آویزی، چو اندر پای دل، جعدِ طویل
تن نهان در حفرهات، همچون گلوی اهرمن
گر چه باشی در سبُکروحی، چو جانِ جبرییل
من تو را کمتر، نه از موسایم، آخر ای فرات!
بهر این فرعونیان، شو در هلاکِ رودِ نیل
نی تو نمرودی؛ ولی ای آب! بر سر، خاک ریز
حسرتت، آتش چو باد، افروخت بر نسلِ خلیل
آنکه مهرِ مادرش باشی تو، اندر خیمهگاه
بر وی از لبتشنگی، اطفالِ او، در قال و قیل
از تو سیراباند، وحش و طیرِ این صحرا؛ ولی
تشنهکام اندر کنارت، هر تنی از ما، قتیل
از برای جرعهی آبی، برِ اصحابِ دون
کی روا باشد، عزیز فاطمه، گردد ذلیل
از تو ما را، بر لبِ خشکیده نبْوَد جرعهای
بر لبت از ما بسی خون، در بهایت شد سبیل
شرم دار، ای آب! آتش بر جگر دارم از آنْک
شد سکینه، در حرم از تشنگی، بر من دخیل
شستم از جان، دست تا آبی رسانم در حرم
طفلکان را در سقایت، کس چون من نبْوَد کفیل
گر تو را ای آب! نبْوَد در گوارایی، نظیر
هم مرا اندر جوانمردی، نمیباشد عدیل
خاک بادا بر سرم! گر از تو خواهم خورْد، آب
تشنه تا باشد علی را شبل، احمد را سلیل
زندگی بر من حرام آید، اگر باشد حلال
بر من این آبِ روان، بی خورْدِ آن شاهِ خلیل
تا خورند از خونِ شیران، روبهان چون از تو آب
حیلهها در کار ما کردند، این قومِ مُحیل
برنتابم رخ ز دشمن، تا نظر دارم به شاه
گر به چشم آید، خدنگم، چون به چشم از سرمه، میل
بر تنم تا دست باشد، سر نپیچم از قتال
یا رسانم آب بر طفلان و یا گردم قتیل
گلشنِ آلِ علی، پژمرده شد از قحطِ آب
با وجودِ اینکه سرسبز است، از تو هر نخیل
از فغان کودکانم، آتش اندر خرمن است
خاصه از سوزِ تبِ سجّاد، بیمارِ علیل
خفته در خاکِ مذّلت، در هوایت، ای فرات!
نوجوانی همچو اکبر، در دلآرایی، جمیل
ای بسا! نو خط جوانان، اندر این هامون ز کین
کشته گردیدند و دردادند، آهنگِ رحیل
آب از تو، کوشش از من، یاری از حق، هر چه باد
گر هجوم آرد عدو، چون پشّه لاغر، به فیل
خون شو از این پس، فراتا! یا به مرگم، بایدت
همچو ماتمدار آری، جامه اندر بر ز نیل
-
قصیده طلوع هلال محرّم
در شامْگهم، از افقِ گنبدِ گردون
ترکی به نظر آمده با دشنهی پُرخون
سر بر زده از کتفِ فلک، سِلعهی ضحّاک
پُرسهمتر از تیغِ جهانگیرِ فریدون
-
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ سیّد الشّهدا (ع)
بنایی را که نبْوَد، عشق در بنیادِ بنیانش
مباش اندر پیِ آبادیاش، بگذار ویرانش
به مصری گر نباشد عاشقی، همچون زلیخایی
سزای یوسفِ آن مصر، نبْوَد غیر زندانش
-
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ خامس اصحاب کسـا (ع)
ای از وجود، علّتِ غائیِّ کاینات!
وی از وقار، باعثِ تمکینِ ممکنات!
در حلّ و عقدِ عالمِ امکان، که راست دست؟
ای آنکه نیست، غیرِ تو، حلاّلِ مشکلات
-
قصیده ولادت، مدح و منقبتِ امام حسین (ع)
دل، بسوز از آتش و از دیده بر رخ، ریز آب
تا بجوشد آبت از آتش، ز گل گیری، گلاب
دل تو را کمتر چرا باشد ز کانون عجوز؟
کآن به خاک، آتش نهان دارد، چو گنج اندر خراب
تا تنور سینه نفْروزد، خمیرت هست خام
مرد چون شد خام، از خامی بیفتد در عذاب
قصیدهی فراتیّه مصیبت قمر بنی هاشم (ع)
ای فرات! ای از تو در حسرت، زلالِ سلسبیل!
سلسبیلت، جانِ دل بنْمود اندر ره، سبیل
گر چه در ظلمت نداری راه؛ امّا همچو خضر
از روانبخشی، زلالت آب حَیْوان را، دلیل
کوثر اندر چشمه داری، میندانی قدر خویش
چند باشی چون بیابانگرد، در طیّ سبیل؟
طرّهی موجِ تو اندر دستِ ساحل، از صبا
در دل آویزی، چو اندر پای دل، جعدِ طویل
تن نهان در حفرهات، همچون گلوی اهرمن
گر چه باشی در سبُکروحی، چو جانِ جبرییل
من تو را کمتر، نه از موسایم، آخر ای فرات!
بهر این فرعونیان، شو در هلاکِ رودِ نیل
نی تو نمرودی؛ ولی ای آب! بر سر، خاک ریز
حسرتت، آتش چو باد، افروخت بر نسلِ خلیل
آنکه مهرِ مادرش باشی تو، اندر خیمهگاه
بر وی از لبتشنگی، اطفالِ او، در قال و قیل
از تو سیراباند، وحش و طیرِ این صحرا؛ ولی
تشنهکام اندر کنارت، هر تنی از ما، قتیل
از برای جرعهی آبی، برِ اصحابِ دون
کی روا باشد، عزیز فاطمه، گردد ذلیل
از تو ما را، بر لبِ خشکیده نبْوَد جرعهای
بر لبت از ما بسی خون، در بهایت شد سبیل
شرم دار، ای آب! آتش بر جگر دارم از آنْک
شد سکینه، در حرم از تشنگی، بر من دخیل
شستم از جان، دست تا آبی رسانم در حرم
طفلکان را در سقایت، کس چون من نبْوَد کفیل
گر تو را ای آب! نبْوَد در گوارایی، نظیر
هم مرا اندر جوانمردی، نمیباشد عدیل
خاک بادا بر سرم! گر از تو خواهم خورْد، آب
تشنه تا باشد علی را شبل، احمد را سلیل
زندگی بر من حرام آید، اگر باشد حلال
بر من این آبِ روان، بی خورْدِ آن شاهِ خلیل
تا خورند از خونِ شیران، روبهان چون از تو آب
حیلهها در کار ما کردند، این قومِ مُحیل
برنتابم رخ ز دشمن، تا نظر دارم به شاه
گر به چشم آید، خدنگم، چون به چشم از سرمه، میل
بر تنم تا دست باشد، سر نپیچم از قتال
یا رسانم آب بر طفلان و یا گردم قتیل
گلشنِ آلِ علی، پژمرده شد از قحطِ آب
با وجودِ اینکه سرسبز است، از تو هر نخیل
از فغان کودکانم، آتش اندر خرمن است
خاصه از سوزِ تبِ سجّاد، بیمارِ علیل
خفته در خاکِ مذّلت، در هوایت، ای فرات!
نوجوانی همچو اکبر، در دلآرایی، جمیل
ای بسا! نو خط جوانان، اندر این هامون ز کین
کشته گردیدند و دردادند، آهنگِ رحیل
آب از تو، کوشش از من، یاری از حق، هر چه باد
گر هجوم آرد عدو، چون پشّه لاغر، به فیل
خون شو از این پس، فراتا! یا به مرگم، بایدت
همچو ماتمدار آری، جامه اندر بر ز نیل