- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۳۹۴۴
- شماره مطلب: ۴۴۰۹
-
چاپ
غزل مصیبت امام حسین (ع) و اهل بیت آن حضرت
آن را که دلی باشد و اشکش به بصر نیست
مانَد صدفی کاو را در سینه، گهر نیست
هر بذر که در مزرعهی خشک، فشانی
هیهات از آن کِشته! که امّیدِ ثمر نیست
نخلی که بکاری و به پایش، ندهی آب
شایستهی آن نخل، به جز جورِ تبر نیست
بر یادِ جگرگوشهی زهرا، بده اشکی
کاین قطره، کم از بحر، بر آن تشنهجگر نیست
بربند ز اشکِ بصر و خونِ جگر، بار
کامروز، متاعی بِه از اینم، به نظر نیست
هر گونه غم اندوز، حدیثی که شنیدیم
دلسوزتر از قصّهی او، هیچ خبر نیست
با کوه اگر قصّه کنم، غصّهی او را
بر سینه زند سنگ و توانش، به کمر نیست
داغی که علی را به دل، از مرگ پسر هست
بر هیچ پدر، غم به دل، از مرگِ پسر نیست
بر زخمِ دلِ احمد و داغِ دلِ زهرا
داروی شفایی، به جز از اشکِ بصر نیست
بر شستنِ آن پیکرِ بی غسل و به خون، خشک
آبی به تو، امروز، جز از دیدهی تر نیست
هُش دار! که مجنون کندت، نالهی لیلا
کاو را ز غمِ مرگِ پسر، هوش به سر نیست
کن چاک، دلِ خویش و کفن ساز، بر او پوش
مپسند که گویم ز تنش، هیچ اثر نیست
جان را به کف آور، پیِ همدستیِ عبّاس
کاو را به دمِ تیغِ ستم، دست و سپر نیست
از پیشِ تو، صد قافله بگذشت و تو در پی
«غافل» ! چه نشستی؟ مگرت عزمِ سفر نیست
-
قصیده طلوع هلال محرّم
در شامْگهم، از افقِ گنبدِ گردون
ترکی به نظر آمده با دشنهی پُرخون
سر بر زده از کتفِ فلک، سِلعهی ضحّاک
پُرسهمتر از تیغِ جهانگیرِ فریدون
-
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ سیّد الشّهدا (ع)
بنایی را که نبْوَد، عشق در بنیادِ بنیانش
مباش اندر پیِ آبادیاش، بگذار ویرانش
به مصری گر نباشد عاشقی، همچون زلیخایی
سزای یوسفِ آن مصر، نبْوَد غیر زندانش
-
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ خامس اصحاب کسـا (ع)
ای از وجود، علّتِ غائیِّ کاینات!
وی از وقار، باعثِ تمکینِ ممکنات!
در حلّ و عقدِ عالمِ امکان، که راست دست؟
ای آنکه نیست، غیرِ تو، حلاّلِ مشکلات
-
قصیده ولادت، مدح و منقبتِ امام حسین (ع)
دل، بسوز از آتش و از دیده بر رخ، ریز آب
تا بجوشد آبت از آتش، ز گل گیری، گلاب
دل تو را کمتر چرا باشد ز کانون عجوز؟
کآن به خاک، آتش نهان دارد، چو گنج اندر خراب
تا تنور سینه نفْروزد، خمیرت هست خام
مرد چون شد خام، از خامی بیفتد در عذاب
غزل مصیبت امام حسین (ع) و اهل بیت آن حضرت
آن را که دلی باشد و اشکش به بصر نیست
مانَد صدفی کاو را در سینه، گهر نیست
هر بذر که در مزرعهی خشک، فشانی
هیهات از آن کِشته! که امّیدِ ثمر نیست
نخلی که بکاری و به پایش، ندهی آب
شایستهی آن نخل، به جز جورِ تبر نیست
بر یادِ جگرگوشهی زهرا، بده اشکی
کاین قطره، کم از بحر، بر آن تشنهجگر نیست
بربند ز اشکِ بصر و خونِ جگر، بار
کامروز، متاعی بِه از اینم، به نظر نیست
هر گونه غم اندوز، حدیثی که شنیدیم
دلسوزتر از قصّهی او، هیچ خبر نیست
با کوه اگر قصّه کنم، غصّهی او را
بر سینه زند سنگ و توانش، به کمر نیست
داغی که علی را به دل، از مرگ پسر هست
بر هیچ پدر، غم به دل، از مرگِ پسر نیست
بر زخمِ دلِ احمد و داغِ دلِ زهرا
داروی شفایی، به جز از اشکِ بصر نیست
بر شستنِ آن پیکرِ بی غسل و به خون، خشک
آبی به تو، امروز، جز از دیدهی تر نیست
هُش دار! که مجنون کندت، نالهی لیلا
کاو را ز غمِ مرگِ پسر، هوش به سر نیست
کن چاک، دلِ خویش و کفن ساز، بر او پوش
مپسند که گویم ز تنش، هیچ اثر نیست
جان را به کف آور، پیِ همدستیِ عبّاس
کاو را به دمِ تیغِ ستم، دست و سپر نیست
از پیشِ تو، صد قافله بگذشت و تو در پی
«غافل» ! چه نشستی؟ مگرت عزمِ سفر نیست