مشخصات شعر

نجوم ‌فلک

دعوی عشق کس ار کرد، رها کن سخنش

که نه دعوی کند، آن کس که بُوَد عشق، فنش

 

عشق، آن طُرفه قماری است که هر کس بازد

هیچ دیگر نبُوَد آگهی از خویشتنش

 

باخت این نرد و چه خوش باخت!‌ همان کهنه‌حریف

که یکی مُهر‌ه ز نرد آمده، چرخ کهنش

 

میر یثرب که ز بطحا، پی طیّ ره عشق

بست بار سفر و کرببلا شد وطنش

 

عاشق آن بود که در بی‌خودی‌اش رفت و فتاد

بر سر نی سر و بر خاک بیابان، بدنش

 

نه عجب، تشنگی او که به سر‌چشمۀ وصل

نرسد آن‌ که چنین خشک نباشد، دهنش

 

چشم خورشید بر او خیره از آن مانْد که دید

از نجوم فلک، افزوده جراحاتِ تنش

 

خود برون کرد ز بر، جامۀ هستی زآن پیش

که کند خصم جفاپیشه، برون پیرهنش

 

بهر آن شاه، کفن بود میسّر امّا

کُشتۀ عشق، همان بی‌کفنی، بِه کفنش

 

سرّ آن سرور مظلوم، خدا داند و بس

لب فروبند «صغیرا»! نه تو دانی، نه‌ منَش

 

نجوم ‌فلک

دعوی عشق کس ار کرد، رها کن سخنش

که نه دعوی کند، آن کس که بُوَد عشق، فنش

 

عشق، آن طُرفه قماری است که هر کس بازد

هیچ دیگر نبُوَد آگهی از خویشتنش

 

باخت این نرد و چه خوش باخت!‌ همان کهنه‌حریف

که یکی مُهر‌ه ز نرد آمده، چرخ کهنش

 

میر یثرب که ز بطحا، پی طیّ ره عشق

بست بار سفر و کرببلا شد وطنش

 

عاشق آن بود که در بی‌خودی‌اش رفت و فتاد

بر سر نی سر و بر خاک بیابان، بدنش

 

نه عجب، تشنگی او که به سر‌چشمۀ وصل

نرسد آن‌ که چنین خشک نباشد، دهنش

 

چشم خورشید بر او خیره از آن مانْد که دید

از نجوم فلک، افزوده جراحاتِ تنش

 

خود برون کرد ز بر، جامۀ هستی زآن پیش

که کند خصم جفاپیشه، برون پیرهنش

 

بهر آن شاه، کفن بود میسّر امّا

کُشتۀ عشق، همان بی‌کفنی، بِه کفنش

 

سرّ آن سرور مظلوم، خدا داند و بس

لب فروبند «صغیرا»! نه تو دانی، نه‌ منَش

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×