- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۷
- بازدید: ۱۴۳۴
- شماره مطلب: ۴۳۵۷
-
چاپ
یعقوب بیابان بلا
که بَرَد از شه لبتشنه خبر در وطنش؟
که شده چاک ز شمشیر و ز خنجر، بدنش
آه از این غم! که در آن دشت پُر آشوب و محن
یک مسلمان نبُدی تا که نماید کفنش
به که گویم من از این درد؟ که از تیر و سُنین
نبُدی جای یکی بوسۀ زینب، به تنَش
یا رب! انداخت ز تن، دست سلیمان زمان
بهر انگشتری از خنجر کین، اهرمنش
یوسف کرببلا گشت دچار گرگان
کو بشیری؟ که رسانَد به وطن، پیرهنش؟
شده یعقوب بیابان بلا، خوار چنان
که ز کین گوشۀ ویران شده «بیت الحزنش»
پسر فاطمه در دشت بلا، هر چه بگفت
جگرم سوخت، کسی گوش ندادی سخنش
عوض این که دهندش ز وفا جرعۀ آب
تیر آمد ز صف قوم دغا بر دهنش
این بُوَد حسرت «شوقی» که شه تشنهلبان
آخر عمر کند، کرببلایش، وطنش
یعقوب بیابان بلا
که بَرَد از شه لبتشنه خبر در وطنش؟
که شده چاک ز شمشیر و ز خنجر، بدنش
آه از این غم! که در آن دشت پُر آشوب و محن
یک مسلمان نبُدی تا که نماید کفنش
به که گویم من از این درد؟ که از تیر و سُنین
نبُدی جای یکی بوسۀ زینب، به تنَش
یا رب! انداخت ز تن، دست سلیمان زمان
بهر انگشتری از خنجر کین، اهرمنش
یوسف کرببلا گشت دچار گرگان
کو بشیری؟ که رسانَد به وطن، پیرهنش؟
شده یعقوب بیابان بلا، خوار چنان
که ز کین گوشۀ ویران شده «بیت الحزنش»
پسر فاطمه در دشت بلا، هر چه بگفت
جگرم سوخت، کسی گوش ندادی سخنش
عوض این که دهندش ز وفا جرعۀ آب
تیر آمد ز صف قوم دغا بر دهنش
این بُوَد حسرت «شوقی» که شه تشنهلبان
آخر عمر کند، کرببلایش، وطنش