مشخصات شعر

وطن در تنور

شهید عشق که بگْذشته از سر بدنش

عدوی تنگ‌نظر، جامه می‌بَرد ز تنَش

 

تنی که گشته مشبّک ز تیر و تیغ و سنان

چه حاجت است؟ دگر، ای فلک! به پیرهنش

 

سری که پیشکش راه دوست گشته، چه باک؟

که دشمنی بزند چوب بر لب و دهنش

 

شهی که مُلک سلیمان دهد، به غمزۀ دوست

چه غم اگر بِبَرد خاتم از کف، اهرمنش؟

 

کسی که داده به توفان عشق، هستی خویش

عجب مدار، شود در تنور اگر وطنش

 

شکست قلب وی از این ‌که زآن سیاه‌دلان

فرا نداد یکی گوش خویش بر سخنش

 

جمال دوست، چنانش ز خویش بی‌خود کرد

که قتلگه به نظر، خوش‌تر آمد از چمنش

 

سموم کینه وزید، آن‌ چنان به گلشن دین

که بی‌امان به زمین ریخت، سرو و یاسمنش

 

ز بس به دشت بلا ریخت، خون لاله‌رُخان

سِزَد که تا به ابد، لاله روید از دمنش

 

به جز حسین، شهیدی کجا شنیده کسی؟

که آبِ غسل بُوَد، خون و بوریا، کفنش

 

دلی بدون غم اندر جهان نخواهد مانْد

میان جامعه قسمت کنند اگر محنش

 

به روز حشر، چه باک از حساب؟ «فولادی»!

اگر ز گوشۀ چشم، اوفتد نظر به منَش

 

وطن در تنور

شهید عشق که بگْذشته از سر بدنش

عدوی تنگ‌نظر، جامه می‌بَرد ز تنَش

 

تنی که گشته مشبّک ز تیر و تیغ و سنان

چه حاجت است؟ دگر، ای فلک! به پیرهنش

 

سری که پیشکش راه دوست گشته، چه باک؟

که دشمنی بزند چوب بر لب و دهنش

 

شهی که مُلک سلیمان دهد، به غمزۀ دوست

چه غم اگر بِبَرد خاتم از کف، اهرمنش؟

 

کسی که داده به توفان عشق، هستی خویش

عجب مدار، شود در تنور اگر وطنش

 

شکست قلب وی از این ‌که زآن سیاه‌دلان

فرا نداد یکی گوش خویش بر سخنش

 

جمال دوست، چنانش ز خویش بی‌خود کرد

که قتلگه به نظر، خوش‌تر آمد از چمنش

 

سموم کینه وزید، آن‌ چنان به گلشن دین

که بی‌امان به زمین ریخت، سرو و یاسمنش

 

ز بس به دشت بلا ریخت، خون لاله‌رُخان

سِزَد که تا به ابد، لاله روید از دمنش

 

به جز حسین، شهیدی کجا شنیده کسی؟

که آبِ غسل بُوَد، خون و بوریا، کفنش

 

دلی بدون غم اندر جهان نخواهد مانْد

میان جامعه قسمت کنند اگر محنش

 

به روز حشر، چه باک از حساب؟ «فولادی»!

اگر ز گوشۀ چشم، اوفتد نظر به منَش

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×