- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۷
- بازدید: ۱۰۲۱
- شماره مطلب: ۴۳۰۲
-
چاپ
آفاق و افلاک
ز آن روز که بر خاک فتاد، آن قد و قامت
بر خویش فرو رفت ز غم، صبح قیامت
آفاق به سر، خاک سیه ریخت ز ظلمت
در خاک نهان گشت، چو خورشید امامت
آن روز که کندند ز جا، خیمۀ او را
چون کرد دگر خرگه افلاک، اقامت؟
بر نیزه چو دید، آن سر آغشته به خون را
پنداشت جهان، سر زده خورشید قیامت
هر کس که تن بینفسش دید و نفس زد
باشد ز نفس بر لبش، انگشتِ ندامت
آن کس که لب تشنۀ او دید و نشد آب
بر سینه زند از دل خود، سنگ ملامت
از بارِ گرانِ غمِ آن تشنهلبان بود
کآن دم نتوانست ز جا خاست، قیامت
آن را که نشد دیده پر از خون ز عزایش
باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت
آن کیست؟ که چون لعل، پُر از خونِ جگر نیست
در ماتم آن گوهر دریای امامت
روز، آتش آهی است که خیزد ز دل شام
شب، خاک سیاهی است که بر سر کند، ایّام
آفاق و افلاک
ز آن روز که بر خاک فتاد، آن قد و قامت
بر خویش فرو رفت ز غم، صبح قیامت
آفاق به سر، خاک سیه ریخت ز ظلمت
در خاک نهان گشت، چو خورشید امامت
آن روز که کندند ز جا، خیمۀ او را
چون کرد دگر خرگه افلاک، اقامت؟
بر نیزه چو دید، آن سر آغشته به خون را
پنداشت جهان، سر زده خورشید قیامت
هر کس که تن بینفسش دید و نفس زد
باشد ز نفس بر لبش، انگشتِ ندامت
آن کس که لب تشنۀ او دید و نشد آب
بر سینه زند از دل خود، سنگ ملامت
از بارِ گرانِ غمِ آن تشنهلبان بود
کآن دم نتوانست ز جا خاست، قیامت
آن را که نشد دیده پر از خون ز عزایش
باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت
آن کیست؟ که چون لعل، پُر از خونِ جگر نیست
در ماتم آن گوهر دریای امامت
روز، آتش آهی است که خیزد ز دل شام
شب، خاک سیاهی است که بر سر کند، ایّام