- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۳۸۸۲
- شماره مطلب: ۴۲۷۲
-
چاپ
دشت فتنهخیز
چون کرد شاه تشنهلبان، قصد کارزار
افتاد ز آه پردگیان بر فلک، شرار
نالان یکی که از سر من، پای وامگیر
در نوحه دیگری که ز من دست برمدار
آن یک گرفت دامن او را که ای پدر!
ما را ببَر به روضۀ جدّ بزرگوار
این یک درید جامۀ خود را که «یا اخا»!
بعد از تو چون کنم به یتیمان دلفگار؟
گریان ستاده آن شه و افکنده سر به پیش
از دل، شکیب رفته و از دست، اختیار
آن را به بر کشید که معجر ز سر مکش
این را به بر گرفت که از دیده خون مبار
زین دشت فتنهخیز، میسّر چسان گریز؟
وز چنگ این سپاه، نه ممکن بُوَد فرار
ناچار غیر صبر نباشد چو چارهای
باید نهاد دل به جفاهای روزگار
دشت فتنهخیز
چون کرد شاه تشنهلبان، قصد کارزار
افتاد ز آه پردگیان بر فلک، شرار
نالان یکی که از سر من، پای وامگیر
در نوحه دیگری که ز من دست برمدار
آن یک گرفت دامن او را که ای پدر!
ما را ببَر به روضۀ جدّ بزرگوار
این یک درید جامۀ خود را که «یا اخا»!
بعد از تو چون کنم به یتیمان دلفگار؟
گریان ستاده آن شه و افکنده سر به پیش
از دل، شکیب رفته و از دست، اختیار
آن را به بر کشید که معجر ز سر مکش
این را به بر گرفت که از دیده خون مبار
زین دشت فتنهخیز، میسّر چسان گریز؟
وز چنگ این سپاه، نه ممکن بُوَد فرار
ناچار غیر صبر نباشد چو چارهای
باید نهاد دل به جفاهای روزگار